ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست
این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
سرگشته چون من و تو در ایا و کاشکی
صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست
با گردباد باش که تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست
مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست
تا همدم کسی نشود دم نمی زند
نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست

 

حسین منزوی

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام


از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دل‌گیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام

دل‌خسته، سوی خانه تن خسته می‌کشم
آوخ... کزین حصار دل‌آزار خسته‌ام

بیزارم از خمشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت: یار تو هستم؛ ولی نبود
از خود که بی‌شکیبم و بی‌یـار خسته‌ام

تنها و دل‌گرفته، بی‌زار و بی‌امید
از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

 

محمدعلی بهمنی

 اگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است
و تا هميشه سکوت مصورم کرده است


نمي تواند از طعم شوکراني من
مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است


من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده است از برم کرده است


حسود يعني باور کنم خودم را باز
که باز شورترين چشم باورم کرده است


زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست
چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است

کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ‌ شعر

براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است


چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است


از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام
جزيره اي است که در خود شناورم کرده است


جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس
و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است

 

محمدعلی بهمنی

تو کی می رسی؟

دلم را تکاندم که باران بگیرد                              

زمین رنگ و بوی بهاران بگیرد

 

 صدایت زدم تا هوا تازه گردد                    

پریشانی کهنه سامان بگیرد               

 

کنار عطش­های سوزان نشستم                             

که آتش به دامانم آسان بگیرد

 

توکی می­رسی باز با خندهایت

که لبخند یخ کرده­ام جان بگیرد

 

تو کی می­رسی تا که رقصم بجنبد

سراپای من شور مستان بگیرد

 

تو کی می­رسی تا درآغوش گرمت

تنم التهاب فراوان بگیرد

 

تو کی می...توکی می...تو...می­ترسم آخر

 که پیش از طلوع تو توفان بگیرد

 

و می­ترسم اکنون که تا شام آخر

شبم طعم شام غریبان بگیرد

 

بیا پل بزن تا به خود بازگردیم

بیا پیش ازآن که زمستان بگیرد

 

بیا تا زمان با تو معنا پذیرد

بیا تا زمین از تو بنیان بگیرد

 

به غیراز طلوع تو راهی نمانده است

بیا تا شب کهنه پایان  بگیرد

 

دکتر کاووس حسن لی

گفتگو

می پرسد از من کیستی؟ می گویمش، اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه، خود این را نمی داند

 

می خواهد از من فاش سازم خویش را،باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود،حاشا نمی داند

 

می گویمش، گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

 

می گویمش، آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال ِ مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

 

می گویمش، می گویمش،چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن، چیزی از این دنیا نمی داند

 

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد، که گویی هیچ از این غمها نمی داند

 

محمدعلی بهمنی

به حال چشم تَرم بی‌قرار می‌خندم... به حال این دل پر از شرار می‌خندم

نیامدی تو و بدجور حال من خوش نیست... عجیب نیست که بی‌اختیار می‌خندم

ز سوز آتش این انتظار می‌پوسم... به حال و روز خودم زار زار... می‌خندم.

پرنده‌ای که نمک‌گیر دام و دانه شده... پریده است برای چه کار؟ [می‌خندم

غزل سرود ز مدح تو بلبلی عاشق... به روی شاخه‌ی غم قار قار... می‌خندم

خبر رسیده که آقا غریب افتادی... خبر رسیده که من داغدار می‌خندم؟!

خبر رسیده که اشکی نمانده در چشمم؟ خبر رسیده که در شوره‌زار می‌خندم؟

خبر رسیده که یک شهر دور من جمعند؟ خبر رسیده که دیوانه‌وار می‌خندم؟

خبر رسیده...؟ رسیده...؟ رسیده آقا جان؟ که عاری از تو به این روزگار... می‌خندم

به خنده‌های مکرر که گریه می‌پاشند... به این ردیف سمج چند بار می‌خندم...

ز ناله‌های دلم ‌های های می‌گریم... به اشک‌های بسی بی‌شمار می‌‌خندم...

اجل حیات مرا سایه سایه می‌آید... به زیر سایه‌ات ای سایه‌سار... می‌خندم

اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم... به روی حلقه و بالای دار... می‌خندم

میان گریه‌کنان، گریه‌کن‌ترین چشمم... امید دارم و در انتظار... می‌خندم

 

شاعرش را هم نمیدانم

توی میدان هفت حوض، امروز
گشت ارشاد را ندیدم من
و برایم سوال شد ایجاد
که چرا نیست هیچ اثر از وَن؟!
بعد دیدم که گشت ها هستند
گیر اما نمی دهند اصلا!
اعتراضی نمی کنند انگار
به مدل مو و رنگ پیراهن
یا اگر سایز تو چهل بود و
سی وشش کرده ای به تن، دامن!
رندِ شوخی که دید حیرانم
گفت:" ای نکته سنج هم میهن!
چون که نزدیک انتخابات است
اولویت ندارد این، فعلا!
هرجوان، چون شبیه یک رای است
هست زیبا به چشم اهل فن!
فیلم را اندکی عقب زده اند
به همان جا که گفته شد:"عمرا
مدل ِ مو به ما ندارد ربط
گر که تیفوسی است یا که خفن!"
زن شده توصیه به آرایش
مردها را به مو زدن، روغن!
دوست داری بپوش برمودا
یا که کوتاه و تنگ کن بر تن
این نباشد عجیب، زیرا که
چیزها دیده ام در این برزن
فی المثل گوجه را در این اطراف
زیر قیمت به مشتری می دن!
سیب زمینی که هست مجانی!
پس بگیر و برو بزن به بدن!
پرتقالش ولی نشد معلوم
هست یا نیست صادرات پکن؟!
معجزه در هزاره سوم:
شده ارزان زمین و هم مسکن
رفته بالا حقوق، باشد که
بشود کور چشم هر دشمن
گرچه باکس ذخیره ارزی
شده منفی در این میان، رسما!
تازه وای وای کجاست پارمیدا؟!
رونمایی شد از ساسی مانکن!
نیست با این حساب، دور از ذهن
فرض کنسرتی از سوزان روشن!
با مجوز شود به زودی پخش
فیلمهایی که برده نخل کن
الغرض کرده تجربه ثابت
که برای همه، چه مرد و چه زن
می شود قبل ِهر همه پرسی
سانفرانسیسکو، جای جای وطن!"

موعود

تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو

ببین باقیست روی لحظه هایم جای پای تو

 

اگر مومن اگر کافر به دنبال تو می گردم

چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو

 

دلیل خلقت آدم! نخواهی رفت از یادم

خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو

 

صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود

پر از داغ شقایقهاست آوازم برای تو

 

ترا من با تمام انتظارم جستجو کردم

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟

 

نشان خانه ات را از تمام شهر پرسیدم

مگر آنسوتر است از این تمدن روستای تو؟

 

 

یوسفعلی میرشکاک

به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر

 مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

 من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

 که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

 

 به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

 

 من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

 

 طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

 

 به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

 مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر

 

فاضل نظری

حال ما خوب است اما بال ما!!              چند وقتی است پر پر می زند.


سال نو با اینکه سرما خورده ایم             آمده هی پشت هم در می زند.


من دلم خوش بود گاهی خاله جان           خانه ی بابا علی سر می زند.


عده ای خود را به اینجا باخته            من برای " تو " دلم پر می زند.


خسته ام از مردم دنیا پرست           سنّ ِ شان هر بار کمتر می زند!!!



امتحان داریم هر روز و شبی                باز هم پروانگی خر می زند.

عطیه علی نقی

پروازی و صدات ، به خاطر سپردنی ست

بادی و جای سیلی ات از یاد بردنی ست

 

اشکی نمانده پلک برای تو وا کند

بغضی که غصه ی تو در آن است ، خوردنی ست

 

پاییز باش و آبروی برگ را بریز!

پیراهنی که تن به تو نسپرده مُردنی ست

 

در من صدای پای تو از حد گذشته است

آمد شُد ِ تو مثل نفس ناشمردنی ست

 

کی حال شعله ی تو به من دست می دهد؟

آتش اگر که دست تو باشد فشردنی ست!

 

مرتضی حیدری آل کثیر

مانده‌ام در شب ِ این جاده، كمك می‌خواهم

كوله از شانه‌ام افتاده، كمك می‌خواهم

روزگاريست كه آن سوی دعايم خاليست

محض روی گل سجاده، كمك می‌خواهم

مانده‌ام با خود و این عشق زمینی که خدا

به من ِ سر به هوا داده، کمک می‌خواهم

رد پاهای مرا از دهن خاک بگیر

یک نفس مانده به فریاد ِ کمک می‌خواهم

عاشقی معترفم جرم بزرگيست ولي

اتفاقيست كه افتاده، كمك می‌خواهم

 

                                                  فرهاد صفریان

بی رحم‌ترين شاعر دنيا! گله‌ای نيست
بگذار بميرم تک وتنها، گله‌ای نيست


بگذار بيايند همه بر سر نعشم
اما تو بمان در تب فردا، گله‌ای نيست


من بی خبر از ساحل غم غرق حقيق
با تو شدم هم بستر رويا، گله‌ای نيست


گفتند که آتش فقط از دور قشنگ است
نزديک شدم، سوختم اما گله‌ای نيست


آخر تو خودت خواسته بودی که بمانم
در تاب و تب اين غم زيبا... گله‌ای نيست


صد بار گله کردم و گفتی که همينی
باشد، تو خودت باش من اما... گله‌ای نيست
 

فاطمه میری

دَدَ تَ تَ تو تو بَتَني باز شد زبان

روشن شديم مثل ژيان لك ولك كنان

 

از شير خوارگي كه گذشتيم و كودكي

بي ربط يك مقدمه خواندندمان جوان

 

مانند ماكسيماي سياه جناب ايكس

درچشم هاي خيره نشستيم ناگهان

 

تيزي زديم و كارد زديم و لگد زديم

تابلو شديم در هيجانهاي اين و آن

 

يك روز هم به عكس همه شات و شوت ها

عاشق شديم ،شاعر و....ديوانه زنان

 

جداً كه عشق واقعه ناگهاني است

جداً كه-دوست دارمت- از آن بتر چنان

 

كه بي خود از خودت بشوي مست بي شراب

كه بي پري پرنده بچرخي درآسمان

 

حالا اگر كه كله ات از بمب پر شود

يا بغض در بگيردت از دور دست نان

 

جز آن تجسمي كه به آن فكر ميكني

چيزي ميان خاطره ات نيست در ميان

 

حتي اگر به واسطه ازدواج خوب

جريان زندگيت بيفتد سر زبان

 

تو فكر مي كني و فقط فكر مي كني

به اتفاق قبلي يك دختر جوان

 

،،،،،،

پس مرده باد واقعه عشق زنده ها

پس زنده باد خاطره عشق مردگان

 

علي بهمني

امکان ندارد بعد از این از پا بیفتم

تنهای تنها گوشه دنیا بیفتم

می خواهم از امروز دنبالت بگردم

توی خیابان های ذهنم راه بیفتم

حالا تو را تا بی نهایت دوست دارم

حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم

یعنی دلت را فتح خواهم کرد ... یعنی

دیگر نمی ترسم از این بالا بیفتم

من آبی چشم تو را سر می کشم تا

هر لحظه یاد روز عاشورا بیفتم

وقتی که در قلب تو باشم مطمئنم

که می توانم توی دنیا جا بیفتم

فريده دهداران

خنجر

گر چه نا آگاه خنجر می زنند   

دوستان هم گاه خنجر می زنند


گاه بهر مال، اشباه الرجال   

 گاه بهر جاه خنجر می زنند


روز روشن خیل شاعرپیشگان   

 با هلال ماه خنجر می زنند


بانوان دل نازک و بی طاقتند   

 با کمی اکراه خنجر می زنند


پیروان حکمت خیرالامور...   

  در میان راه خنجر می زنند


دود مردان در تکاپوی علف 

 یا که مشتی کاه خنجر می زنند


رستمان نشئه در خان نخست  

 بیژنان در چاه خنجر می زنند


مومنان آیینه یکدیگرند 

 لیک... اما..آه! خنجر می زنند


عارفان هم گاهگاه از پشت سر  

  فی سبیل الله خنجر می زنند

 


عده ای هق هق کنان و عده ای  

 قاه اندر قاه خنجر می زنند


ای برادر! بد به دل وارد مکن     

 در زمان شاه خنجر می زنند

سيّد حسن حسينی ..

گفت و گو

برگی به دستم بود گفتم : آخرین شعر است

بعد از تو شاعر نیستم گفتی : همین شعر است

 

گاهی پر از حرفی ولی چیزی نمی گویی

اما سکوتت هم برایم بهترین شعر است

 

بر سطر سطر شعر هایم رد پای توست

در دفترم هر قدر دارم نقطه چین شعر است

 

من با تو هر حرفی که می گفتم غزل می شد

وقتی زبان رسمی این سرزمین شعر است

 

آری من از هر پنج انگشتم تو می بارد

دست خودم هم نیست اینها را ببین شعر است

 

 

محمد حسین نعمتی

سلام ای که حضورت مرا محال شده

همیشه مصرع اول-همی-هَـ-لال شده

مرا برای دلت دار میزنی لطفا؟

مگر جواب بگیرد دلِ زغال شده

ببخش زندگیم را ، بزرگواری کن

ببخش زندگی ِ این سگ ِ حلال شده

هنوز میشود از چشمهات زنده شوم؟

به راز میوه ی ممنوعه های ِ کال شده

---

تو افتخار بده ابر میشوم گاهی

مگر نه اینکه تو رنگین کمان نمیخواهی؟

مگر نه اینکه هنوز از تو میشود رد شد؟

شبیه ِ باتلاق های ِ نا زلال شده

---

هنوز نیّت ِ هر روز عصر ِمن هستی

میان ِمعنی ِاین قهوه های ِفال شده

تو ناخدای ِمنی؟ یا خدای ِمن؟ یا که...؟

من ِ فلک زده ی پیر ِدست مال شدهـ

ــ به آرزوی ِنگاهت هنوز میمیرم

و مرگ. آخر ِ این شرقی ِ شمال شده

 

علی امینی

بيا گناه ندارد به هم نگاه کنيم
وتازه داشته باشد بيا گناه کنيم.

نگاه و بوسه ولبخند اگر گناه بود
بيا که نامه اعمال خود سياه کنيم.

بيا به نيم‌نگاهی و خنده‌ای ولبی
تمام آخرت خويش را تباه کنيم.

نگاه نقطه آغاز عاشقی است بيا
که شايد از سر اين نقطه عزم راه کنيم.

اگر به خاطر هم عاشقانه برخيزيم
نمی‌رسيم به جايی که اشتباه کنيم.

برای سرخوشی لحظه‌هات هم که شده
بيا گناه ندارد به هم نگاه کنيم...

 

حسین درخشان

با هر بهانه و هوسي عاشقت شدست


فرقي نمي کند چه کسي عاشقت شدست


 


چيزي ز ماه بودن تو کم نمي شود


گيرم که برکه ايي نفسي عاشقت شدست


 


اي سيب سرخ غلتزنان در مسير رود


يک شهر تا به من برسي عاشقت شدست


 


 پر مي کشي و واي به حال پرنده ايي


کز پشت ميله ي قفسي عاشقت شدست


 


آيينه ايي و آه که هرگز براي تو


فرقي نمي کند چه کسي عاشقت شدست


فاضل نظری

هنوز در تب يك نقطه از لبت بي تاب

سه نقطه هاي تو گاهي هزار واژه ومن

هنوز در تب يك  نقطه از لبت بي تاب

هميشه معني صد اضطراب... من، بي تو

هميشه ديدن بي پرده شما در خواب

چه عاشقانه پوچي! تو خوب مي داني

ميان اين همه رويا فقط تويي كمياب

و من چه خسته تو را چون سراب مي جويم

چه فصل خالي و تلخيست سهم من زين خواب!  

كجاست آنكه ز من آتشي بگيراند

بسازد از تن من قطعه قطعه هاي مذاب

و يا حضور تو را قصّه قصّه...فصل به فصل...

بخواند از تو غزل هاي نابِ بي پاياب

خدا کند که غزلهای آخرم باشد

خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب

چه روزگار غریبیست نازنین، آری

نه حرف مانده برایم... نه عشق های مجاب

بیا... تمام کن این انتظار را در من

بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب

یکی نبود و یکی بود و او نبود ...و من

هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب ...

 

فاطمه شمس

.

 

صحنه شروع میشود از چشمهای تو،از متن های بی ثمر و بی اصول که...

من را میان خاطره ها کات میدهی،حالا منم ستاره رو به افول که...

در درد روزمرگ/ی خود غوطه میخورم،میمیرم از نمردن این عشق در خودم

از این فشار قبر که در خون من پراست،از قرصهای قرمز آتانولول که...

باید شبی یکی بخورم / جای چشمهات در دستهای مرگ تو را زندگی کنم

روی شقیقه ی دل خود خالی ات کنم،با آن تفنگ سرپر سرد دو لول که...

.

.

.

هی! بی خیال دخترک شعرهای من! از کودک درون خودت فاصله بگیر

تا کی فقط صدا بزنی توی کوچه ها:

-"بابای بی ملام بد بی شعول که...

ما لا کنال کوچه لها کلده ای ولی... مامان هنوژ توی دلش گلیه میکند

مامان هنوژ پیش خودش فکل میکند":

- عاشق... فقط به خاطر ده تا فضول که...

"مامان بگو که لوز و شبت لا یکی شده"

-او رفته طفل عاطفه شعرهای من

من مادر توام که درین راه مانده ام ،

بابات مرد عشق نمیشد... قبول کن...

 زهرا رييس السادات

تمام شد به خدا خسته ام ببين بس كن

براي مردن من ساعتي مشخص كن

 

تمام شد به دلت بد نيار من مردم

و بعد از اين همه سال انتظار من مردم

 

ببين بگو به جهنم كه مرده است اصلا

ببين بگو به جهنم! بقيه اش با من

 

ببين درست همينجا به خانه خواهد برد

كلاغ خسته غم نامه مرا يك زن

 

بخند هرچه دلت خواست من نميفهمم

كه عمق فاجعه اينجاست من نميفهمم

 

... كه من به چشم تو مربوط نيستم شايد

تو را به جان عزيزت ببين ببين بايد

 

مرا بميري بشمار سه همين حالا

نترس ترس ندارد كه بچه اي بابا

 

فقط غروب همين پنج شنبه شاهد باش

من آدم بد اين قصه نيستم آقا

 

آرش عليزاده

هنگام رسيدن

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن

كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن

كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟


دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

از آن كبوترهای بی‌پروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن


ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن

قيصر امين پور

اين عشق ترك خورده که در شان شما نیست

 

لبخند شما هم که یقین طالع ما نیست

 

*

در روی نگرداندنتان مصلحتی هست ؟

 

والله که کار من و دل غیر دعا نیست

 

*

بر خاطر مهتابی تان هیچ گذاری

 

بر رمز غریب ترک خاطره ها نیست

 

*

ما و غم دلدادگی ما به جهنم

 

اما سر و کار همه با غیر خدا نیست

 

*

شخصیت پروازیتان بس که مهم است

 

یک لحظه از انکار غزلهام جدا نیست

 

*

این باور سرخورده که انکار ندارد

 

یک حس زمینی ست ولی باد هوا نیست

 

*

باور نکن این قصه ی تکراری ما را

 

اینها همه جز شاعری و پرت و پلا نیست

 

*

صورت مسئله پاک شده مثل همیشه

 

انگار جز انکار غزل قسمت ما نیست

 

*

پیشانی ما را که ببینید نوشته :

 

بن بست !‌ گذر کردن از اين راه روا نيست

 

فاطمه شمس

 

در یک هوای سرد برفی زمستانی

با شانه هاي زخمي و گوني سيماني

 

مردي که عادت داشت شبها ديربرگردد

از انتهاي کوچه هاي سرد طولاني

 

دختر که پشت در نشسته منتظر ، بابا!

پيش عروسکهاي من تا صبح مي ماني

 

 بابا حقوقت را گرفتي کفش مي خواهم

پاهاي من يخ مي زند در روز باراني

 

من کفشهايم وا شده از هم ولي سارا

با کفشهاي صورتي مي رفت مهماني

 

دختر چرا اينجا نشستي توي اين سرما

امشب دوباره آمدي من را برنجاني ؟

 

 وقتي تمام کودکيهايت عروسک بود

از دستهاي خالي بابا چه مي داني ؟

 

بابا نمي دانم ، اگر خالي شده دستت

من مي روم همراه زنهاي خياباني


آنها هميشه کفشهاي خوشکلي دارند

شايد شدم خوشبخت ، بابا تو چه مي داني ؟

 

انداخت چيزي تا تورا ساکت کند بابا

از پشت افتادي تو آنجا روي گلدانی

 

روي دو دست خالي بابا تو گل کردي

مي ريخت خون سرخ تو از روي پيشاني

 


لبخند مي زد دخترک  وقت جدايي بود

ديگر حلالم کن در اين ساعات پاياني


هرگز نبودم من برايت دختر خوبي

بابا نمي خواهد برايم دل بسوزاني

 

 دختر کنار عکس خود آرام خوابيده

تيتر خبر ، بابا به جرم قتل زنداني


نصير رضايي نژاد

جاده قم

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

 

از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

 

 

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه                    

                                                                                                                                                                                                                                                               

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

 

 

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت

 

آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

 

 

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت

 

بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

 

 

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

 

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

 

 

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

 

از ربنای رکعت دوم شروع  شد

 

 

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

 

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

 

 

فاضل نظری