اسیر خاکم و نفرین شکسته‌بالی را
که بسته راه به من، آسمان خالی را

نزد ستارۀ فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره می‌زند لیالی را

ز ابر یائسه، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را

به سیب سرخ رسیده بدل شده است انگار
شفق به خون زده خورشید پرتقالی را

دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزۀ سفالی را

همه حقیقت من، سایه ایست بر دیوار
مگرد، هان! که نیابی من ِ مثالی را

به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من، رنج گوشمالی را

هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانۀ خیالی را

پریده‌رنگ‌تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده‌ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را

در آن غریبه به هر یاد، آن خراب آباد 
نمی‌شناخت دلم، یک تن از اهالی را

بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من، توالی را

هنوز مسأله‌ات مرگ و زندگی است، اگر
جواب می‌دهم این جملۀ سؤالی را

نهاده ایم قدم، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را 

 

حسین منزوی



این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست
این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست

ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست

در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست

شب های مه گرفته ی مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست

ای عمر! چیستی که  به هر حال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست

فاضل نظری

هوای روی تو دارم ، نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم؟

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سَری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم
که عاشقان تو تا صبح می شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خوندلم
چه نقش ها که ازین دست می نگارندم

کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

 

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)

دیر است گالیا!

در گوش من فسانۀ دلداگی مخوان!

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!

دیرست،گالیا! به ره افتاد کاروان.

 

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی است.

اما، درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

شاد و شکفته، در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزار دختر همسال تو، ولی

خوابیده‌اند گرسنه و لخت، روی خاک.

 

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده‌های سبز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا.

 

وین فرش هفت‌رنگ که پامال رقص تست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.

در تار و پود هر خط وخالش: هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.

 

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی‌گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان...

 

دیرست، گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.

هنگامه رهایی لبها و دستهاست

عصیان زندگی است.

 

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

 

یاران من به بند:

در دخمه‌های تیره و نمناک باغشاه،

در عزلت تب‌آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

 زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...

 

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز بازخواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه‌ها،

سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌فشان،

سوی تو،

            عشق من!

 

هوشنگ ابتهاج ( ه. الف. سایه)

عشق یک واژه نیست؛ یک معناست
نردبانی به عالم بالاست 

مرگ، با زندگی، گره چون خورد 
عشق، در عمق آینه پیداست

 هنر مردن است آیا عشق
که چنین جادُوانه و زیباست؟
 
مردن و باز زیستن در مرگ
راستی را که حالتی والاست!
 

واژه ای مبهم است و بی معنی 
لیک تنها تجلی معناست 

ورطه ای جادوانه بهر سقوط 
که سقوطش عروج بر بالاست 

ساختن ایزدی ز همچو خودی
جاودان کردن هوا و هباست

عشق، آغاز می شود با تن
به کجا می رسد؟ خدا داناست!

خود عبوری ست از در ممنوع 
آن دری که حضور در فرداست 

بی زمان است این جزیره عشق
گرچه در عرصه زمان پیداست

 گل سرخی که صبح رستاخیز
 مایه مستی مشام خداست

حسد و رشک آتش افروزش 
زندگی بخش آن تحمل هاست 

عادت و ابتذال دشمن اوست 
که رسیدن در آن، تباهی ماست

عشق، جان آفریدن است از تن
گرچه پایان آن تنی تنهاست

 عطشی بهر نیم زاد نهان 
که رسیدن به او تمنّی ماست 

عشق، گم کردن من و تو و اوست
هرچه گم کرده ا ی همه آن جاست

 

محمدرضا شفیعی کدکنی ( م. سرشک)

 

لینک اجرای این غزل در مسکو؛ علی قمصری و هاله سیفی زاده:

https://www.youtube.com/watch?v=nE6eQUBGbIU

زن جوان غزلي با رديف " آمد " بود
كه بر صحيفۀ تقدير من مسوّد بود

زني كه مثل غزل هاي عاشقانه ي من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيّد بود

به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود

زني كه آمدنش مثل "آ" يِ آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود

به جمله ي دل من مسنداليه " آن زن "
و " است " رابطه و " باشكوه " مسند بود

زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدّد بود

ميان جامه ي عرياني از تكلّف خود
خلوص منتزع و خلسه ي مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبي " بلاتكليف _
كه بر دوراهي " دريا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولي هيچ خوب مطلق نيست !
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود

 

حسین منزوی

چه رفته است که امشب سحر نمي آيد؟
شب فراق به پايان مگر نمي آيد؟

جمال يوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولي ز گمشده من خبر نمي آيد

شدم به ياد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمي آيد

تو را بجز به تو نسبت نمي توانم کرد
که در تصور از اين خوبتر نمي آيد

طريق عقل بود ترک عاشقي دانم
ولي ز دست من اين کار برنمي آيد

بسر رسيد مرا دور زندگاني و باز
بلاي محنت هجران بسر نمي آيد

منال بلبل مسکين به دام غم زين بيش
که ناله در دل گُل کارگر نمي آيد

ز باده فصل گُلم توبه ميدهد زاهد
ولي ز دست من اين کار برنمي آيد

دو روز نوبت صحبت عزيز دار رهي
که هر که رفت از اين ره دگر نمي آيد

رهی معیری

خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست

هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست

ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست

ما پلنگیم مگو لکه به پیراهن ماست

مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست

خلق در چشم تو دل سنگ، ولی من دلتنگ
لا الهی هم اگر آمده بی "الا" نیست

موجِ شوریده دل آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست

بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست

فاضل نظری


چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟
چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟

... چقدر درّه بمانم به قلّه خوش باشم؟
به پای دامنه‌ها از سقوط بنویسم؟

چقدر دست من از پا درازتر باشد؟
برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟

چه می‌شود که بیایی و شعرهایم را
به خط بوسه به زیر گلوت بنویسم؟

و یا به جوهری از رنگ سیب روی لبت
دو آیه از لب خود، از هبوط بنویسم

به جای بودن و ماندن، به جای آغوشت
نصیب من شده از جستجوت بنویسم

ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ
قطار می‌رود و من به سوت بنویسم …


رضا احسان‌پور


 

هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند
یعنی که هیچ  کس نگرانم نبود و نیست

 رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نیست

 انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست


صادق فغانی

 


ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
...
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!
قیصر امین پور

یک اسم، یادگار کسی که تو نیستی
اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی

زندان – هزار و سیصد و پنجاه و پنج – مرد
عکس شماره‌دار کسی که تو نیستی

در پارک، صندلی کنار تو خالی است
در فکر او، کنار کسی که «تو» نیستی

مرد مچاله – ساعت بیهوده – شهر گیج
... یک زن، در انتظار کسی که تو نیستی...

تو مرده‌ای و چند بلوک آن‌طرف‌تری
او رفته بر مزار کسی که تو نیستی

نفرین به روزگار تو که نیستی کسی!
نفرین به روزگار کسی که تو نیستی!

محمدسعید میرزایی


آماده ام تا عشقمان ضرب‌المثل باشد
البته چشمانت اگر مرد عمل باشد

قد نگاهت کاش لبهایت به حرف آیند
تا عشق, نه ... اسطوره حتی محتمل باشد

اینجا لب از لب وا کنی فرصت فراهم هست
تا بیت آخر صحبت از ماه عسل باشد

بهمن به تن دارم تو با آغوش مردادیت
اردیبهشتم کن که اوضاع معتدل باشد!

اینجا بگو, اینجا همین مصرع که تا فردا
آوازه مان پیچیده در بین الملل باشد

لب وا کنی لبهای من...- استغفرالله - من
می ترسم امشب حرفهایم مبتذل باشد

می ترسم امشب واژه ها هم عاشقت باشند
تصویر هر بیتم فقط بوس و بغل باشد!

دارم شبیه مادرم حوا... نمی دانم
شاید برای عشقمان امروز, ازل باشد

کم کم جنون می گیرم از لبهای خاموشت
اصلا همین بیت, آخرین ضرب الاجل باشد

حرفی نزد شاید دلش راضی نبود اصلن
ماه عسل در کوچه باغ این غزل باشد

دستی به در کوبید و دردی قلب ما را...کاش
یا دست او یا دست بی روح اجل باشد!


ساحل صالحی


 

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

 

از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی

بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

 

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

 

کم کم به سطح آینه برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

 

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

 

نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد

من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

 

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

 سیدمهدی نقبایی


گمان مبر كه همیشه صبور و خونـسردم

همیشه ســـخت و مقاوم شبیه یك مردم


من از تفــاهم پائیـــز و مـرگ مـی آیم

وَ سردمست وَ سردم وَ سَ سَ سَ سردم


گمــان مبر كه همیشه ، بتم ... نه ابراهیم

قـسـم به ذات تـبـر پیش تو كـم آوردم


به بـركه بـركه چشمت قسم شبی آخر

درون آبـی این چـشـمه غرق می گردم


فقط برای من اینجا صـدای تو خوبـسـت

و قرص صـورت ماهت مـسـكن دردم


قــسـم و اَشـهــدُ اَن لا اِله اِلا ... تــو

قـسـم و اَشهدُ ... دلرا به نام تو كـردم


بـه زیـر چـهـره سردم گدازه عشقست

اگر چه باز به ظاهر صـبور و خونسـردم


پوریا سوری







برای روح زمینگیر من پر آوردی
کمی "هوا" به من "خاک" بر سر آوردی
...
تو را برای خودم آرزو نمودم و بس
ولی چه حیف! که وارونه اش بر آوردی

نوازش از "ید بیضای" تو به من نرسید
به "قبطیان" به جز این، مرگ دیگر آوردی؟

هزار صور بدون اثر زد اسرافیل
دو بوسه دادی و یکباره محشر آوردی

تو آن الهه ضدیتی که با لب و چشم
هم آب و آتش، هم خیر و هم شر آوردی

هزار توبه که دیگر من از تو توبه کنم
امان از اینهمه تقوای "من درآوردی"


Fahim Alakozay


فواره‌وار،‌سربه‌هوایی و سربه‌زیز
چون تلخی شراب، دل‌آزار و دل‌پذیر

ماهی تویی و آب، من و تنگ، روزگار
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق، همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می‌رسی به من، اما چقدر زود
ای عشق می‌رسم به تو، اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر

چشم‌انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر


فاضل نظری


کجاست خانه من؟هر چه هست اینجا نیست
یکی به ماه بگوید که راه پیدا نیست

غریب نیست به چشم من آسمان و زمین
ولی نه......شهر و دیار من این طرفها نیست

نشسته گرد سفر روی شانه‌ی روحم
رفیق راه من این جسم بی سر و پا نیست

تمام شهر به تعبیر خواب سر گرمند
کسی معبر بیداری من اما نیست

کسی نگفت سوال جوابهایم را
به جمله ها خبری از چرا و آیا نیست

ز ریگ ریگ بیابان شنیده زخم زبان
حریف درد دل رود غیر دریا نیست


محمدمهدی سیار


 

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را
خدای من! که به فریاد میرسد ما را؟

گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند
دگر چه فایده از یاد میرسد ما را

حدیث قصه سهراب و نوشداروی او
فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را

اگر که دجله پر از قایق نجات شود
پس از خرابی بغداد میرسد ما را

به چاه گور دگر منعکس شود فریاد
چه جای داد که بیداد میرسد ما را

تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر
علی و آل به امداد میرسد ما را


شهریار


 تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

 

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

 

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

 

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

 

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

 

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

 

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا


فاضل نظری

چه غم دارد ز خاموشی درون ِ شعله پروردم
که صد خورشید آتش بُرده از خاکستر ِ سردم

به بادم دادی و شادی،بیا ای شب تماشا کن
که دشت ِ آسمان دریای آتش گشته از گردم

شرارانگیز و طوفانی،هوایی در من افتاده است
که همچون حلقه ی آتش در این گرداب می گردم

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی

که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

 

هوشنگ ابتهاج



بده به دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستونها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را

 منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
 تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته‌های غم انگیز کامیونها را!


نجمه زارع



چگونه می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه می کند برای رودخانه ها

پرنده غافل است از اینکه تندباد می رسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانه ها

و این چنین که این همه ز عشق رنج می برند
مرا غم تو می کشد در آتش بهانه ها

چراغ و چشم آسمان! ستاره ها تو، ماه،تو
پس از تو تار می شود شبِ تمامِ خانه ها

اگر چه زخم می زنی ولی ترا نوشته اند
به روی صفحه ی دلم خطوطِ تازیانه ها

خلاصه بر درختِ دل، تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها


نجمه زارع



همین دقیقه، همین ساعت ... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست

تو کنج باغچه، گلهای سرخ می چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست

ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست

چقدر نامه نوشتم ... دلم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست

دوباره نامه ی من... شهر بی وفا شده است
چه خلوت است در این روزها اداره ی پست!


نجمه زارع


گرفته مه همه ی جاده را

 ـ مشخص نیست
که صاف می شود آیا هوا ؟

ـ مشخص نیست

چطور باید از این راه مه گرفته گذشت
از این مسیر که یک ردّ پا مشخص نیست

و من چقدر در این مه به گریه محتاجم
نمی شود که ببارم... چرا؟ مشخص نیست

چه حسّ خوبِ غریبی ؛ به جستجوی خودت
شبانه راه بیفتی ... کجا ؟ مشخص نیست

و تا همیشه از این شهر مرده کوچ کنی
و دورِ دور شوی ... دور... تا ... مشخص نیست

درست می روی آیا ؟ و یا ... نمی دانی
صحیح می رسی آیا ؟ و یا ... مشخص نیست

... کسی شبیه نسیم از کنار من رد شد
غریبه بود ؟ وَ یا آشنا ؟ مشخص نیست

صدای روشن او از ورای مه پیداست:
نگاه کن به افق! راه نامشخص نیست

 ...

تو پشت ابری و این قدر تابش‌ات زیباست
هنوز آن طرف ابر ها مشخص نیست

 حسن بیاتانی


تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد
مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی
 
تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی
 
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
 
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی
 
بگو که قصد نداری اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
 
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟
 
نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هم‌این؟
ببینمت... ولی انگار اشک می‌ریزی
 
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبریزی
 
 
 مهرداد نصرتی



سایه‌ات بودم به خاک‌افتاده محو سایه‌جنبانیت
بود ویرانیت ویرانیم، ویرانیم، ویرانیت

چاره‌ساز دردسرهایم شدی اما نشد هرگز
از گران‌جانی چو من چیزی به جز دردسر ارزانیت

بر تنت هر بوسه‌ام سیگار خاموشنده‌ای بر برف
سوخت اما کم نکرد از سوز سرمای زمستانیت

آب رفت از اشک بالاپوش آغوشم که روزی بود
در دل ابری‌ترین شب‌های بارانیت بارانیت

تازه‌تر شد با نوازش‌های مرهم‌گونه‌ام دردت
درد بی‌درمان من درد کهن در زخم پنهانیت

زخم سوزانی که می‌پوشانی‌اش از من ولی پیداست
در نگاه آن دو غمگین، پشت مژگان آن دو زندانیت

چون نفس‌هایم که می‌آشفت لختی گیسوانت را
ناگهان افزود گویی گفته‌هایم بر پریشانیت

باز در آیینه‌ات انگار چین افتاد از عکسم
باز سنگ انداختم در برکه‌ی آرام پیشانیت


وحید عیدگاه


می‌نشینم کنار قبری که ...
غرق اشکم، شبیه ابری که ...

بی‌قرارم چو مرغ پَر کنده
رفته از من قرار و صبری که ...

رفته‌ای؛ جایِ بودن‌ت خالی است
زخم بر سینه‌ی ستبری که ...

آه! آهو! چرا شکار شدی؟
جز به چنگال کُند ببری که ...

کاش می‌شد که اختیاری بود
مرگ، این ناگزیر جبری که ...

رضا احسان‌پور


همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش
می‌کشد گمشدگان را به زیارتگاهش

نه در آیینه فهم است؛ نه در شیشه وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهره جانکاهش

از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟

کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته‌ام مثل درختی که از آذر ماهش

باز برگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره توبه رسیده است به بسم الله اش

فاضل نظری


پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
 
تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
 
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
 
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
 
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

فاضل نظری


و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

فاضل نظری


غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

فاضل نظری


شب است و باز چراغِ اتاق می‌سوزد
دلم در آتش آن اتّفاق می‌سوزد

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی‌ام کاملاً عوض شده است

صدای کوچه و بازار را نمی‌شنوم
و مدتی‌ست که اخبار را نمی‌شنوم

اتاق پر شده از بوی لاله‌عباسی
من و دومرتبه تصمیم‌های احساسی

اتاق، محفظه‌ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید

نگاه‌های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته‌اید که عاشق‌شدن ارادی نیست

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد

تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه‌ی من

من و دوراهی و بیراهه‌ها و زوزه‌ی باد
و مانده‌ام که جواب تو را چه باید داد

شب است و باز چراغ اتاق می‌سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می‌دوزد

چگونه می‌گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه

هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می‌آید

چه‌قدر خسته‌ام از فکرهای دیرینه
به خواب می‌روم این‌جا کنار شومینه

چراغ خانه‌ی ما نیمه‌روشن است انگار
و خواب‌های تو درباره‌ی من است انگار

چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست


نجمه زارع

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است


نجمه زارع


حالا تویی که دور...

حالا تویی که دور، تویی ناپدیدتر
حالا منم که از همه‌کس، ناامیدتر

هذیان شعرهای تو را می‌توان کشید
هر لحظه می‌شود غم عشقت شدیدتر

دیوارهای خانه تو را گریه می‌کنند
قفل تمام پنجره‌ها، تر، کلید، تر

تو شاعری، ولی دلت انکار می‌کند
می‌داند از تو عاشقیَت را بعیدتر

گم می‌کنی نشان غزل‌های خویش را
هی ناپدید می‌شوی و ناپدیدتر

دنیا همیشه در پی رنج است و شاعران
در جستجوی قافیه‌های جدیدتر


زنده‌یاد نجمه زارع


 

به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر و هنوز پا بستم

کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این بر نیامد از دستم

بیش از این خواستم ، ولی چه کنم ؟
چه کنم ؟ چون نمی توانستم

مگر این چند روزه در یابم
چله تا در نرفته از شستم

تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می کنم ، هستم

دیگران گر ز بی خودی مستند
من از این خود ، از این خودی مستم

رو به سوی تو مستقیم ، دلم
این طرف ، آن طرف ندانستم

جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرفها چه طرف بر بستم ؟

جرمم این بود : من خودم بودم !
جرمم این است : من خودم هستم !


قیصر امین‌پور

 


دلم برای تو...آیا دل تو هم تنگ است؟
صدای هق‌هق...گویا دل تو هم تنگ است

ببین نمی‌شود این‌قدر دور بود از هم
بیا...قبول...بفرما...دل تو هم تنگ است

من از مسافت این جاده‌ها نمی‌ترسم
اگر بدانم آنجا دل تو هم تنگ است

اگر بدانم گاهی به یاد من هستی
و چند ثانیه حتی دل تو هم تنگ است

پرنده می‌شوم...اما...نمی‌پرم بی تو
پرنده می‌شوم و تا دل تو هم تنگ است

برای تو پر پرواز می‌شوم حتی
اگر در آن سر دنیا دل تو هم تنگ است

اگر در آن سر دنیا...اگر در آن دنیا
اگر بدانم هرجا دل تو هم تنگ است

بدون مکث می‌آیم که باورت بشود
دلم برای تو... حالا دل تو هم تنگ است؟

نغمه مستشارنظامی


من آن معنی رو به ویرانی ام
که در خانه ی لفظ، زندانی ام

دلم غنچه وار از غریبی گرفت
نسیمی نیامد به مهمانی ام

ندارم سر سجده بر بادها
بلند است اقبال پیشانی ام

بگو صورت سنگی روزگار
فریبد به لبخند سیمانی ام

از این پس عبور از دلم ساده نیست
که معمار پل های ویرانی ام

خدا را به طبل خدا کم زنید
فزون می شود شور شیطانی ام!

غرور شما، ساقه ام را شکست
بترسید از گرده افشانیم

 سید حسن حسینی

 

 

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی خاص‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
آبش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال
در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«
نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

 
انسیه سادات هاشمی


 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

 

هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

 


زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه
برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
... خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش

 

علیرضا آذر

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص


به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریـــــه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ...
بــــه استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود بـــه تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت... واقـــعا خفـــــــه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!
جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنــی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بـــود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید
کــــه بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و
به این توهّــــم دیوانـــــه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشم هات زود شود
که مته بر وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
کــــــه هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...

قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد بــــــه سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود
که در توهّــــــم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تــــو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال هـــــای دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری...

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد کـــــه تـوی مغــزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریـــــه ی من در میان بدمستی

صدای گریـــه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که...
ادامه دادن ِ قلبـم بـه ارتباطـــی که...

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
بــــه دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

کــــه ترس دارم از ایـــن جنّ داخل کمـدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنـــم؟!

غریبگـــــــــی ِ تنـــــــم در اتاق خوابـــــــی کــــــه...
به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که...

به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی
به یک ترانـــــه ی غمگین ِ مشترک کـــه تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن
به فال هــای بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تـو بـه تــو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فــــــرار می کنـــم از یک جواب نامعـلـــــوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایـــی که...
فرار می کنم از مستطیل هایی که...

فرار کردن ِ از این چـهـــاردیــــــــــواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...



دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیــــچ چــــــــی نپرس عزیـــز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست
کـــه بهترین هدیه، واقعا فراموشـــــی ست..


سید مهدی موسوی

پرسيدي و شرحي به جز حال خرابم نيست

بيدارم و خاموش غير از اين جوابم نيست

 

زهري به غايت تلخ در رگ جاي خون دارم

در خويش مي پيچم گريز از پيچ و تابم نيست

 

فانوس سرگردان اين شهرم ولي افسوس

جانم برامد از دهان و آفتابم نيست

 

تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

تا صبح بيدارم خيالم هست و خوابم نيست

 

در پاي خود مي ريزم و خاموش مي سوزم

پرواي اين اندوه بيرون از حسابم نيست

 

آنقدر نوميدم كه وقت تشنگي  حتي

ذوق توهم  بين دريا و سرابم نيست

 

پنداشتي درياي آرامم ولي از ترس

روحم ترك برداشت و ديدي حبابم نيست


 عبدالجبار کاکایی

هرکسی هست خوشا باد به حالش ای دوست
که یکی چون تو نوشته است به فالش ای دوست

راستش: تا همه ی عمر دلم خواهد سوخت
به جوابی که تو دادی به سؤالش ای دوست

او که گویند لعابی به گلِ خود زده است
حالیا «بارفَتَن» گشته سُفالش ای دوست

کمیایی تو به شرطی که حرامت نکند
خون من نیز به شاد باش حلالش ای دوست

نزدِ من جذبه ی پروازِ کبوتر دارد
آن کلاغی که شدی بال به بالش ای دوست

ما به افسوس رسیدیم، مبادا روزی-
او به کابوس کشد خواب و خیالش ای دوست!

محمدعلی بهمنی

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست
که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست
کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم
شب خجالت من از لب تو در راه است

فاضل نظری

چنان آشفته ام کردی که ابراهیم بت ها را
به حدی دوستت دارم که دنیادوست دنیا را

جهان را با تو تنها می شود چندی تحمل کرد

الهی بی‌تو چشمانم نبیند صبح فردا را
جهان زندان دلبازی است، دلتنگی به من می‌گفت
که ماهی‌ها نمی‌خواهند حتی تنگ دریا را

برایم سیب و آرامش بخر با لحن ازمیری 
که من امروز بی‌رحمانه "ناظم حکمت"م، سارا!

کسی در چشم‌هایم زیر لب انجیل می‌خواند
و رحمت می فرستد مردگان، حتی یهودا را

محمدسعید شاد

از خودم مثل مرگ می ترسم ، مثل ِ از زندگی شدن با هم
هیچ چی واقعاً نمی فهمم ! هیچ چی واقعاً نمی خواهم !!

دارم از اتفاق / می افتم ، مثل ِ از چشمهای غمگینت
مثل ِ از زندگی تو بیرون ! می زنم / زیر گریه ات را هم

در تنم وزنه های بی ربطی ست که مرا می کـُند به صندلی ام
در دلم بادِ رفته بر بادی ست که ترا تا همیشه در راهم ...

که بدانـم ترا نمی دانم ، که بدانـی مرا نمی دانی
که بداند دلـم گرفته ترا ، که بداند تمـام دنیا هم !

ریملت روی گونه می ریزد وسط اشکهای بچّگی ام
مثل یک موشک قراضه شده که بجا مانده بر تن ِ ماهم

مثل ِ یک موش کوچک از مغزم که ترا هی پنیر سوراخ است!
که فقط می دود همین لحظه ، همه ی روزها و شبها هم !!

قهوه ی روزهای بی خوابیم ، به تو هی می خورد به بخت سیاه
مثل یک مهدی ِ تمام شده ، که کم آورده و ... الـفبا هم...


سید مهدی موسوی

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

  وقتی کلید در قفس من گذاشتی

  ...

  وقتی کلید در قفس من گذاشتی


مهدی فرجی

تیره‌گون شد کوکب بخت همایون‌فال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من

خنده‌ی بیگانگان دیدم، نگفتم درد دل
آشنایا با تو گویم، گریه دارد حال من

با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت
گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من

روزگار اینسان که خواهد بی‌کس و تنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من

قمری بی‌آشیانم بر لب بام وفا
دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من

بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال
خاطرات کودکی آمد به استقبال من

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

ای صبا گر دیدی آن مجموعه‌ی گل را بگو
خوش پراکندی ز هم شیرازه‌ی آمال من

کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز
شهریارا حل مشکلها بود حلال من


شهریار


‫ترسیدم از خوابی که می‌بلعید بالم را‬
‫دیوانه‌بازی‌های خوبِ پارسالم را ‬

‫ترسیدم از تن‌تکه‌های آشنایی که ‬
‫فریاد می‌زد با صدای مرده فالم را‬

‫یک شاعر تنهای تبعیدی که می‌رقصید‬
‫با بیت‌های خسته‌اش اندوه لالم را‬

‫من بال بالِ مردنم را می‌زدم وقتی‬
‫صاحب قفس با عشق می‌پرسید حالم را‬

‫بیست و … ‬
‫کمی هم بیشتر... ‬
‫ماه است‬
‫ یا خورشید؟‬
‫گم کرده‌ام تاریخ آغاز زوالم را ‬

‫شنبه، دوشنبه، چهارشنبه، جمعه، فرقش چیست؟‬
‫وقتی زمان پس می‌زند روز وصالم را ‬

‫پاییز هم دست از سر ما بر نمی‌دارد‬
‫ای کاش تنهایی شبی می‌کَند قالم را ‬

‫از من کسی برگشت دیشب، بی‌خداحافظ‬
‫از من کسی برگشت دیشب‬
‫بی‌خداحافظ‬
‫از من کسی 
برگشت ‬
‫دیشب ‬
‫بی‌خداحافظ‬

‫برگشت تا ممکن کند مرگِ محالم را‬


فاطمه شمس