هوای روی تو دارم ، نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم؟

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سَری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم
که عاشقان تو تا صبح می شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خوندلم
چه نقش ها که ازین دست می نگارندم

کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

 

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)

دیر است گالیا!

در گوش من فسانۀ دلداگی مخوان!

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!

دیرست،گالیا! به ره افتاد کاروان.

 

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی است.

اما، درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

شاد و شکفته، در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزار دختر همسال تو، ولی

خوابیده‌اند گرسنه و لخت، روی خاک.

 

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده‌های سبز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا.

 

وین فرش هفت‌رنگ که پامال رقص تست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.

در تار و پود هر خط وخالش: هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.

 

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی‌گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان...

 

دیرست، گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.

هنگامه رهایی لبها و دستهاست

عصیان زندگی است.

 

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

 

یاران من به بند:

در دخمه‌های تیره و نمناک باغشاه،

در عزلت تب‌آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

 زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...

 

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز بازخواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه‌ها،

سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌فشان،

سوی تو،

            عشق من!

 

هوشنگ ابتهاج ( ه. الف. سایه)

سزد اگر هزار بار


بیفتی از نشیب راه و باز


رو نهی بدان فراز


چه فکر می‌کنی ؟


جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای‌ست


که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت

 چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ


که راه، بسته می‌نمایدت


زمان بی‌کرانه را ،


تو با شمار گام عمرِ ما مسنج‏


به پای او دمی‌ست


این درنگ درد و رنج


به سان رود


که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند ،


رونده باش !


امید هیچ معجزی ز مرده نیست ،


زنده باش...


هوشنگ ابتهاج( ه.الف.سایه)

چه غم دارد ز خاموشی درون ِ شعله پروردم
که صد خورشید آتش بُرده از خاکستر ِ سردم

به بادم دادی و شادی،بیا ای شب تماشا کن
که دشت ِ آسمان دریای آتش گشته از گردم

شرارانگیز و طوفانی،هوایی در من افتاده است
که همچون حلقه ی آتش در این گرداب می گردم

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی

که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

 

هوشنگ ابتهاج



 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

 

هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...

نه لب گشایدم از گل , نه دل کشد به نبید 
 چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید !

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت         
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد          
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن              
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست    
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد     
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ تو ام چشم روشنایی نیست         
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز    
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟          
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد        
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

 

ه. الف. سایه

نگهت دفتر رازیست که من می‌دانم


خفته در چشم تو نازیست كه من می دانم
نگهت دفتر رازیست كه من می دانم

قصه یی را كه به من طره كوتاه تو گفت
رشته عمر درازیست كه من می دانم

بی نیازانه به ما می گذرد دوست ، ولی
...سینه اش بحر نیازیست كه من می دانم

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه را سوز و گدازیست كه من می دانم

یك حقیقت به جهان هست كه عشقش خوانند
آن ای دوست مجازیست كه من می دانم

 

 

وقت است که بنشينی و گيسو بگشايی
تا با تو بگويم غم شبهای جدايی‌

بزم تو مرا می طلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايی

تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانه ی پرواز بود مرغ هوايی

با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوايی

عمری ست که ما منتظر باد صباييم
تا بو که چه پيغام دهد باد صبايی

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی اين نای
بشنيد و نشد آگه از انديشه ی نايی

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آينه ات ديد و ندانست کجايی

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بيرونی ازين پرده ی تنگ شنوايی
در آينه بندان پريخانه ی چشمم
بنشين که به مهمانی ديدار خود آيی
بينی که دری از تو به روی تو گشايند
هر در که برين خانه ی آيينه گشايی

چون سايه مرا تنگ در آغوش گرفتست
خوش باد مرا صحبت اين يار سرايی !

 

ه.الف. سایه