اسیر خاکم و نفرین شکسته‌بالی را
که بسته راه به من، آسمان خالی را

نزد ستارۀ فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره می‌زند لیالی را

ز ابر یائسه، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را

به سیب سرخ رسیده بدل شده است انگار
شفق به خون زده خورشید پرتقالی را

دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزۀ سفالی را

همه حقیقت من، سایه ایست بر دیوار
مگرد، هان! که نیابی من ِ مثالی را

به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من، رنج گوشمالی را

هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانۀ خیالی را

پریده‌رنگ‌تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده‌ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را

در آن غریبه به هر یاد، آن خراب آباد 
نمی‌شناخت دلم، یک تن از اهالی را

بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من، توالی را

هنوز مسأله‌ات مرگ و زندگی است، اگر
جواب می‌دهم این جملۀ سؤالی را

نهاده ایم قدم، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را 

 

حسین منزوی



زن جوان غزلي با رديف " آمد " بود
كه بر صحيفۀ تقدير من مسوّد بود

زني كه مثل غزل هاي عاشقانه ي من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيّد بود

به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود

زني كه آمدنش مثل "آ" يِ آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود

به جمله ي دل من مسنداليه " آن زن "
و " است " رابطه و " باشكوه " مسند بود

زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدّد بود

ميان جامه ي عرياني از تكلّف خود
خلوص منتزع و خلسه ي مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبي " بلاتكليف _
كه بر دوراهي " دريا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولي هيچ خوب مطلق نيست !
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود

 

حسین منزوی

ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران
افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران
 جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
 تو اختر سرخی که به انگیزه‌ی تکثیر
ترکید بر آیینه‌ی خورشید ضمیران
 ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
 خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی... تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه‌ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک سر بی‌تن
تا شام شدی قافله‌سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
 تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
 حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه‌گیران
 
حسین منزوی