اسب ها
ما چند نفر
در کافهای نشستهایم
... با موهایی سوخته و
سینهای شلوغ از خیابانهای تهران
با پوستهایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم...
ما فقط دویدن بودیم
و با نعلهای خاکی اسپورت
از گلوی گرفتهی کوچهها بیرون زدیم.
درختها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشکهای طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشتهایی را که در هوا میچرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشتهامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشتهامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشتهامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشتهامان را در جیبهامان پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست بگذارم
درد میکند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک ...
دلم نیامد بگویم!
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمیشد
گروس عبدالملکیان