آزادی آن‌قدر نبود که دستم را از دهانم بردارم
برایت چه بگویم
بگویم این کاملاً طبیعی است که آب خون را بشوید
بگویم زخمم آن‌قدر بزرگ شده
که می‌شود در آن درختی کاشت
غمگینم
و مرگ کاری نمی‌کند
به سر و صورتم دست می‌کشم
و چیزی نمی‌بینم
می‌ترسم
چون ظرفی که ناگهان در آب فرو می‌رود
هیچ‌گاه این‌قدر نیازمند رویا نبوده‌ام
داغ تو می‌تواند یک اسب را خاکستر کند. 

غلامرضا بروسان

خداکند انگورها برسند

جهان مست شود 
تلو تلو بخورند خیابانها
به شانه های هم بزنند رئس جمهورها وگداها
مرزهامست شوند 
ومحمدعلی بعد از 17 سال مادرش راببیند
وآمنه بعداز17 سال کودکش رالمس کند
خداکندانگورها برسند 
آموزیباترین پسرانش رابالا بیاورد (برومندشوند)
هندوکش دخترانش راآزادکند
برای لحظه ای تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود بریدن را
قلمها آتش را......آتش بس بنو یسند
خداکند کوه ها بهم برسند
دریاچنگ بزند به آسمان ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگ هاو آهو ها
خداکند مستی به اشیاء سرایت کند 
پنجره ها دیوارها رابشکنند
وتو همچنانکه یارت را
تنگ می بوسی
مرا نیز بیاد بیاوری
محبوب من
محبوب دور افتاده من
بامن بزن پیاله ای دیگر
بسلامتی باغهای معلق انگور

الیاس علوی شاعر افغان

اینجا

خاورمیانه است

 ما با زبان تاریخ حرف می زنیم

خواب های تاریخی می بینیم

و بعد

با دشنه های تاریخی

سرهای همدیگر را می بُریم

 

 از شام تا حجاز

از حجاز تا بغداد

از بغداد تا قسطنطنیه

از قسطنطنیه تا اصفهان

از اصفهان تا بلخ

بر سرزمین های ما

مرده ها حکومت می کنند

 

 اینجا

خاورمیانه است

و این لکنته که از میان خون ما می گذرد

تاریخ است.

 در پایتخت قصه های هزار و یک شب

دیکتاتوری را به دار کشیدند

 سلطان سلیم

برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری

به هلال خصیب ۲ سفر کرد

شاه عباس

برای لندن پیام فرستاد

عبدالوهاب

روی نقشه ی صحرا خم گشت

تا رد پای ترک ها و مجوس ها را

به انگلیسی ها نشان بدهد

 

 اینجا

خاورمیانه است

سرزمین صلح های موقت

بین جنگ های پیاپی

سرزمین خلیفه ها ، امپراتوران ، شاهزادگان ، حرمسراها

و مردمی که نمی دانند

برای اعدام یک دیکتاتور

باید بخندند یا گریه کنند.

 

سرباز زرد موی ِ ناتو

درپاسگاه مرزی

چرت می زند

 خشخاش ها

در بادهای وحشی ِ کوهستان

گرز

به سینه ی آسمان می کوبند

و اسب ها و قاطرها

زین و یراق شده

در اصطبل ها ایستاده اند

تا بارها را – به محض آماده شدن –

به ایستگاه لندکروزها برسانند

 

به اسب ها شلیک نکنید

به قاطرها نیز

این ها بازرگانان مرگ نمی پندارند سوارانشان را

که با کیسه های دلار و

جعبه های فشنگ

به کوهستان برمی گردند

(وگرنه شاید رَم می کردند)

 به اسب ها شلیک نکنید

به قاطرها نیز

مردی که پیشاپیش ِ سواران

به سوی کوهستان می راند

فرستاده ی ویژه ی حسن صبّاح است

با کله ای منگ از حشیش و

خنجری خونین

                در پر ِ شال

 

به اسب ها شلیک نکنید

به قاطرها نیز

آن ها گمان می کنند سوارانشان

اجراکنندگان احکام مقدس  هستند

 

حافظ موسوی

 

 


تو درهمين شهری
و فقط چند خيابان ازمن فاصله داری
بی كه بدانی
من برای حس كردنت
و برای در خود يافتنت
پناه می‌برم
به كتاب های شعر و ديوان‌ها
تا مگر
ردی از تو بيابم
در بيتی ازغزلی از هفتصد سال قبل
يا شايد
در مصرعی ازشاعری بی نام ونشان
كه در سنديت آن ترديد است
...
حال آن كه
تو هستی
همين حالا
در همين شهر
و فقط چند خيابان از من فاصله داری...



حسین کاظمیان


در فراسوی مرزهای تن‌ات تو را دوست می‌دارم.
آینه‌ها و شب‌پره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده‌ی پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را
در پرده‌ای که می‌زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد.
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند٬
و هر معنا قالب لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر٬
تا به هجوم کرکس‌های پایان‌اش وانهد...
در فراسوهای عشق٬
تو را دوست می‌دارم
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده‌ی دیداری بده...

احمد شاملو

تمام پروانه‌ها قاصدک بودند
به هر قاصدکي
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد
تمام پروانه‌ها
اداي چشمان تو را
در مي‌آورند
چون بغض مرا دوست دارند .

کيکاووس ياکيده



همه وقت تو را کم دارم
حتا وقتی هستی
و این حکایت گورکنی‌ست
که صدای کلنگی را مدام
از سمت چپ سینه‌اش می‌شنود

رضا جمالی حاجیانی


امروز
از تحتِ سینه‌ام، دستی، دریچه‌ی مخفی را آهسته باز کرد
در من، تو را بیدار کردند...

رضا براهنی


و غيبت تو مثل غروبست
که فضا را
پر مي کند از آنچه که ندانم چيست
مثل پرنده اي که براي رفتن آماده است
اما
صداي بالش مي ماند
و من تو را در غيبتت شناختم...


ضيا موحد

 غربت با من همان کار را می کند که موریانه با سقف

که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت ...
گاهی به آخرین پیراهنم فکر می کنم که مرگ در آن رخ می دهد


غلامرضا بروسان

مانده‌ام
چگونه تو را فراموش كنم
اگر تو را فراموش كنم
بايد
سال‌هايي را نيز كه با تو بوده‌ام

فراموش كنم
دريا را فراموش كنم
و كافه‌هاي غروب را
باران را
اسب‌ها و جاده‌ها را
بايد
دنيا را
زندگي را
و خودم را نيز فراموش كنم
تو با همه‌ چيز درآميخته‌اي!


رسول یونان

 

من مرده‌ام
و این را فقط
من می‌دانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت می‌ریزی

خسته‌تر از آنم که بنشینم
به خیابان می‌روم
با دوستانم دست می‌دهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است

گیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد!
می‌دانم
من مرده‌ام
و این را فقط من می‌دانم و تو
که دیگر روزنامه‌ها را با صدای بلند نمی‌خوانی

نمی‌خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می‌خواهد
مورچه‌ای شوم
تا در گلوی نی‌لبکی خانه بسازم
و باد نت‌ها را به خانه‌ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می‌دانم
باز هم مرا پرت می‌کنی
لا به لای همین سطرها
لا به لای همین روزها

این روزها
در خواب‌هایم تصویری است
که مرا می‌ترساند

تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می‌دانم و من
که می‌ترسم برش گردانم...


گروس عبدالملکیان

گفتی می‌آیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته‌بودم...

لیلا کردبچه

من اما از تو ممنونم
همین که هستی و گاهی
مرا به گریه می اندازی

همین که هستی و گاهی
به یادم می اوری
چقدر تنهایم !

راضیه بهرامی

برای ستایشِ تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی، دلتنگم

برای ستایشِ تو
همین گل و سنگریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم.

شمس لنگرودی

زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود

حجم حقیری است

که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت

قلمرو نگاه تو دور تر از پیداست

و چشمان تو معبدی

که ابر ها نماز باران را در آن سجده می کنند

این را فرشته ها حتی می دانند

که نیمی از تو هنوز

نا مکشوف مانده است

از خلاء نا معلوم ترس

دست هایی که با نیت مکاشفه

در تو سفر کردند

حیران

در شیب جمجمه ایستاده اند

تو آن اشاره ای که بر براق طوفان نشسته ای

تو آن انعطافی

که پیشاپیش باران می روی

آن کس که تو را نسراید

بیمار است

زمین

بی تو طاول معلقی است

بر سینه ی آسمان

و خورشید اگر چه بزرگ است

هنوز کوچک است

اگر با جبین تو برابر شود !

دنباله تو

جنگل خورشید است

شاید فقط

خاک نامعلوم قیامت

ظرفیت تو را دارد

زمین اگر چشم داشت

بزرگواری تو این سان غریب نمی ماند

هیچ جراتی جز قلب تو نسوخت

سپید تر از سپیده

بر شیفته ی صبح ایستاده ای

و از جیب خویش

خورشی می پراکنی

از معنویت نا محدود

زود است حتی در زمین

نام تو برده شود

زمین فقط

پنج تابسستان به عدالت تن داد

و سبزی این سال ها

تتمه ی آن جویبار بزرگ است

که از سرچشمه ی نا پیدایی جوشید

و گرنه خاک

بی تو جرأت آبادانی نیست

تو را با دیدنی های مأنوس می سنجم

من اگر می دانستم

پشت آسمان چیست

تو همانی

تو آن بهار نا تمامی

که زمین عقیم

دیگر هیچ گاه به این تجربه ی سبز تن نداد

آن یک بار نیز

در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی

شب و روز

بی قراری پلک های توست

و گرنه خورشید

به نور افشانی خود امید وار نیست

صبح انعکاس لبخند توست

که دم مرگ به جای آوردی

آن قسمت از زمین

که نام تو را نبرد

یخبندان است

ای پهناوری که

عشق و شمشیر را

به یک بستر آوردی

دنیا نمی تواند بداند

تو کیستی !

(شعر از : سلمان هراتی )

آن روز دستهايت پنجره را وا کرده بود و بسته بود
دستهايت آن روز پنجره را وابسته کرده بود
و تبسمی رو به رنگ
بر آج از هم گسيخته ی باد
کوک باران بيايد و
کوک می روم می زد
بعدها
بومی برهنه تنی می گفت:
آسمان گريبان دريده بود و
زمين پر از دکمه های خيس
می گفت بابت هر بهار پيراهنی سفيد و
بابت هر مکاشفه کتابی آسمانی از کرامت دريا
با خودم گفتم
حالا تو به کنار
اصلا وا بماند اين پنجره و اين تو
اين کتاب و اين که نشد کاروان که راه
وای جرس که می رسد
از خودت بيرون بزنی که يار ای يار و
پس بيفتی و آن وقت
هر چيزی ممکن است پيش بيايد جز من
يا که می خواهی باز کسی برهنه بگويد
که چه سازگار بوده اند بهار خواب و خواب بهار
باز با خودم گفتم
تو ديگر چرا
تو که هر اينه
سپيده تا غروب
به خودت می رسی چرا دور مانده ای
نزديکتر بيا
بيا و خطی بر شيب سرکش کاف
بيا و انگشت اشاره در حلق آسمان
توفان که نه
که نسيم
که شام تا کام الف لام ميم
تا صبح روز برف

با لحنی به نحو الکن صرف


(احتمالا) علیرضا آدینه

بهمن کوچک دود می‌کنم







دره ها گلوله خورده اند

جنگل گلوله خورده است

خون همین حالا دارد

در انارها جمع می شود

من اما

بر تپه ای نشسته امبهمنِ کوچک دود می‌کنم.

یعنی تنهایم
یعنی نامِ هیچ‌کس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکِ دودی
بر چشم گذاشته‌ام
خوب می‌داند با خورشید چه‌کار کند
می‌داند چگونه سبزیِ شاخه‌ها را
از پا دربیاورد..

باید بروم،
این بهمنِ کوچک را ترک کنم

باید بروم.

-گروس عبدالمکیان

می‌آیی
نشئه‌ می‌شوم
می‌روی؛ خُمار

مرا به تخته‌ی چشم‌هات ببند؛
تَرکْ بده

رضا کاظمی


 

حتمن

در یکی از زندگی های قبلی مان

شاید هزارسال پیش

همدیگر را دیده ایم

و آن جا آن قدر مهربان بوده ای

که هزارسال است

نامهربانی ات را

تاب آورده ام

 

ریحانه جباری

 




آدم‌ها می‌گذرند
آدم‌ها از چشم‌هایم می‌گذرند
و سایه‌ی یکایک‌شان
بر اعماق قلبم می‌افتد

مگر می شود

از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی‌شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم‌ها
این‌گونه که می‌درخشند
می‌توانند چشم‌های تو باشند. . .


رسول یونان

از تو سخن از به آرامی

از تو سخن از به تو گفتن

از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می گویم

 از عاشق از عارفانه می گویم 

از دوستت دارم

از خواهم داشت 

از فكر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می كردم 

  من با سفر سیاه چشم تو زیباست

 خواهم زیست 

من با به تمنای تو خواهم ماند

 من با سخن از تو 

خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می گیریم 

ما خاطره از گریختن در یاد

 از لذت ارمغان در پنهان 

ما خاطره ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را 

  ای جلوه ی از به آرامی

 من دوست دارم از تو شنیدن را 

  تو لذت نادر شنیدن باش

تو از به شباهت از به زیبایی

 بر دیده تشنه ام تو دیدن باش


یداله رویایی

دکترها می گویند

دیدنت برای ناراحتی قلبی ام خوب است

بیچاره دکترها!

چقدر درس خواندند

تا بفهمند

دیدنت برای ناراحتی قلبی ام خوب است!!


ليلا كردبچه

 

حالا که رفته ای

کنارش می نشینم

گریه نمی کند

دستش را می گیرم

گریه نمی کند

به پایش می افتم

گریه نمی کند

نکند اتفاقی برای شعر افتاده است

که شعر گریه نمی کند


  محمد رضا عبدالملکیان




مي‌نشستيم و خيال مي‌كرديم
كه پشت به اين پل خاموش
روي اين پله‌هاي سنگي
كه بالاش آبي
بي ‌انتها
و پايين‌اش آبي
بي انتها
چيزي از ما پنهان كرده‌است
خستگي را باز مي‌افكنيم و
دويدن را آغاز مي‌كنيم
مثل روزي كه روي طنابي كه تاب مي‌خورد
و بالاش سبز
سرتا سر
و پايين سبز
سرتا‌ سر

يا كنار ديواري كه با خود كشيديم و آورديم
مي‌نشستيم و خيال مي‌كرديم
چه بسيار بازي‌ها كه آموختيم

و فردا نيز
فرقي نمي‌كند كجا
زير طنابي كه بالاش در باد شايد
و پايين‌
چارپايه‌اي كه فروخواهد افتاد شايد
از ياد خواهيم برد چيزي را
كه از دست داديم

شهاب مقربین

                     

                                   کسی در خواهد زد
                                   کسی در راه است 
                                    دارد می آید
                                    و در خواهد زد 
                                    کسی درمی زند 
                                    ولی بگویید 
                                    من دارم می روم 
                                    من مدتی است  
                                    رفته ام
 

                                                                    "  بیژن جلالی "

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
نان، بوي نفت مي‌داد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نمي‌فهمم)
حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!

اکبر اکسیر

تير هوايي بي خطر! تو آسمان را كشتي

روز به سختي از زير در

از سوراخ كليدها به درون آمد


اگر دست من بود

به خورشيد مرخصي مي دادم

به شب اضافه كار

سيگاري روشن مي كردم و با دود

از هوا كش كافه بيرون مي رفتم...


گروس عبدالملکیان

از تو که پنهان نیست

از خدا چه پنهان

گاهی دلم می خواهد

                      بی دلیل گریه کنم

بدون اینکه در ناخودآگاهم دنبال چیزی بگردم

 

گاهی دلم می خواهد

      تصمیم بگیرم

              دیگر به مادرم تلفن نکنم

                          و حال هیچ کسی را نپرسم

 

گاهی دلم می خواهد

پس انداز کوچکم را

بارها و بارها بشمرم

و باخود فکر کنم

                    چند مقاله باید بنویسم یا چند ترانه بگویم

تا بتوانم پس انداز بزرگم را

                 بارها و بارها بشمرم

 

گاهی دلم می خواهد

 کیف پولم را به هر قیمتی خالی کنم

حتی اگر چند سنجاق یک شکل بخرم

یا لباسی که می دانم هرگز آن را نخواهم پوشید

 

گاهی دلم می خواهد

بچه ای به دنیا بیاورم

تا نامی بر او بگذارم

که هیچ مادری روی فرزندش نگذاشته است

 

گاهی دلم می خواهد

از صبح تا شب

روبروی تلویزیون بخوابم

و سریالهایی را ببینم که از دیدنشان شرم داشته ام

 

گاهی دلم می خواهد

جوری مریض شوم

که پیش وجدانم

بهانه ای برای چند روز تخت خوابیدن داشته باشم

 

گاهی دلم می خواهد

شعری که مغزم را می خورد

نیمه کاره رها کنم

شعری که ...


فائزه شاکری

چرا همگان را نبخشم
چرا از خاطر نبرم زخم‌ها را،
من که فراموش خواهم کرد
نشانی خانه‌ام
چهره‌ی کودکم
و تلفظ نامم را از دهانت،

و شعله که بر باد خواهد رفت.

شمس لنگرودی

و حسرتی...4)با خشم و جدل زیستم

 
با خشم  و جدل زیستم.
 
 و به هنگامی که قاضیان

اثبات آن را که در عدالت ایشان شائبه‌ی اشتباه نیست

انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران

نمایش قدرت را

                     شمشیر بر گردن محکوم می‌زدند،

محتضر را

            سر بر زانوی خویش نهادم.

 
و به هنگامی که همگنان من

                                     عشق را

                                                در رؤیای زیستن

                                                                    اصرار می‌کردند
 
من ایستاده بودم

تا زمان

           لنگ لنگان

                         از برابرم بگذرد،

و اکنون

          در آستانه ی ظلمت

زمان به ریشخند ایستاده است

تا من اش از برابر بگذرم

و در سیاهی فرو شوم

                                به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته

آن جا که تو ایستاده ای.




(شاملو)

نیاز به یک کلمه دارم

کلمه‌اى که مرا از روى زمین بردارد

من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت ، تانکی ست
که برزمین فکرهایم می چرخد و
علامت می گذارد
ازروی همین علامت ها دکتر
نقشه جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:
                              "چه چاله های عمیقی"

 

 

از : زنده یاد شهرام شیدایی

[...]

گنجشک ها با تو دوستند

گربه ها از صدای پایت فرار نمی کنند

سوسک ها

   - اگر تو بخواهی -

کنار دمپایی ها   دراز می کشند

 

جانور درونم آرام شده است

تو با کدام زبان حرف می زنی؟!

 

حافظ موسوی

تو صدای پایت را

به یاد نمی آوری

چون همیشه همراهت است

ولی من آن را به خاطر دارم

چون تو همراه من نیستی

و صدای پایت بر دلم

نشسته است

 

بیژن جلالی

    من آخرین هستم

               برای گفتن آنچه

               اولین ها گفتند

               و سپس سکوت است

               و فراموشی است

               و خر دجال را می بینم

               که می آید

 

بیژن جلالی

وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمیکم

 نگران هیچ چیز نیستم

وقتی پلیس

دست بر سینه ام می گذارد

یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام

نگرانِ هیچ چیز نیستم

 

مثل رودخانه ای خشک

که از سد عبور می کند

و هیچکس نمی داند

                          که می رود یا باز می گردد

 گروس عبدالملکیان

نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد

آنكه نهال نازك دستانش

از عشق

خداست

و پيش عصيانش

بالاي جهنم

پست است.

آن كو به يكي « آري » مي ميرد

نه به زخم صد خنجر،

مگر آنكه از تب وهن

دق كند.

 

قلعه يي عظيم

كه طلسم دروازه اش

كلام كوچك دوستي است.

 

(2)

انكار ِ عشق را

چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي

دشنه مگر

به آستين اندر

نهان كرده باشي.-

كه عاشق

اعتراف را چنان به فرياد آمد

كه وجودش همه

بانگي شد.

 

(3)

نگاه كن

چه فرو تنانه بر در گاه نجابت

به خاك مي شكند

رخساره اي كه توفانش

مسخ نيارست كرد.

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد

آنكه در كمر گاه دريا

دست

حلقه توانست كرد.

نگاه كن

چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد

آنكه مرگش

ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.

نگاه كن!


شاملو


نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به
يكي « آري » مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.
قلعه يي عظيم
كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.

انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را
چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.
نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه
بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.

نگاه كن


شاملو