من آن پرنده را که می‌ خواند در سر من 
و مدام می‌ گوید که دوستم داری
و مدام می‌ گوید که دوستت دارم،
من آن پرنده ‌ی پرگوی پر ملال را
صبح فردا خواهم کشت

ژاک پره ور

منم که دوستت دارم

نه مردی که دستش را به نرده‌ها گرفته

نه باران پشت پنجره

منم که دوستت دارم

و غم

بشکه‌های سنگینی را 

در دلم جابه‌جا می‌کند


غلامرضا بروسان

تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن
دیر آمدن...

چارلز بوکفسکی