زمانه‌وار اگر می‌پسندی‌ام کر و لال


زمانه وار اگر می پسندی ام کر و لال
به سنگ فرشِ تو این خونِ تازه باد حلال

مجالِ شکوه ندارم، ولی ملالی نیست
که دوست جانِ کلامِ من است در همهِ حال


قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیرِ سؤال

تو فصلِ پنجمِ عمر منی و تقویمم
به شوق توست که تکرار می شود هر سال

تو را از دفتر «حافظ» گرفته ام، یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال

مرا از دست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت یا کال؟

اگر چه نیستم آری «بلور با رفتن»
مرا ولی نشکن، گاه قیمتی ست سُفال

بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

ببین بجز تو که پامالِ دره ات شده ام
کدام قلعه نشین را نکرده ام پامال

تو کیستی؟که سفر کردن از هوایت را
نمی توانم، حتا به بال های خیال


محمدعلی بهمنی

پَر می کشی از پنجره خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا ٬ ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه روز نمی کرد
با آتش ِ مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه ، هرچه صدا ، هرچه صدا تو


آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ وَِ یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه وُ هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا _ تو ، همه جا _ تو ، همه جا _ تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من
تا شرح دهم از همه‌ی خلق چرا تو

 

محمدعلی بهمنی

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

محمد علی بهمنی

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید 
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست 
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید 

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها 
تپش تبزده نبض مرا می فهمید 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد 
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم 
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد 
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم 
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمدعلی بهمنی 

این جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است !

  اِکسیرِ من ! نه اینکه مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است 

 سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من  حقیقتِ یک ماجرا کم است
 

تا این غزل شبیه غزل های شما شود

چیزی شبیهِ عطر حضورِ شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی ِ خواب ها کم است


   خونِ هر آن غزل که نگفتم به پایِ توست
 آیا هنوز آمدنت را بها کم است


 

محمدعلی بهمنی

 

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

 خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست


چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

 برای این همه ناباور خیال پرست؟


به شب نشینی خرچنگ های مردابی

 چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

 

 رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرز علف های باغ کال پرست

 

 رسیده ام به کمالی که جز انا الحق نیست

 کمال دار برای من کمال پرست


 هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست

 به چشم تنگی نامردم زوال پرست...


محمدعلی بهمنی

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام


از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دل‌گیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام

دل‌خسته، سوی خانه تن خسته می‌کشم
آوخ... کزین حصار دل‌آزار خسته‌ام

بیزارم از خمشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت: یار تو هستم؛ ولی نبود
از خود که بی‌شکیبم و بی‌یـار خسته‌ام

تنها و دل‌گرفته، بی‌زار و بی‌امید
از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

 

محمدعلی بهمنی

 اگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است
و تا هميشه سکوت مصورم کرده است


نمي تواند از طعم شوکراني من
مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است


من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده است از برم کرده است


حسود يعني باور کنم خودم را باز
که باز شورترين چشم باورم کرده است


زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست
چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است

کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ‌ شعر

براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است


چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است


از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام
جزيره اي است که در خود شناورم کرده است


جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس
و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است

 

محمدعلی بهمنی