باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...

 

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...

ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است

 

من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو

زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است

 

دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود

من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است

 

ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود

با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است

 

حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی

من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...

 

نجمه زارع

 


یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم

بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم

با زبان لال خود حس میکنم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم

عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!


نجمه زارع

صلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام؛ ناگهانی‌ام

این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم، اگرچه مردنی و استخوانی‌ام

...

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام


حامد عسکری

می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از  وامق و  مجنون شده است
می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی


مهدی فرجی

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود
چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...

 

 

 زنده یاد نجمه زارع

زمانه‌وار اگر می‌پسندی‌ام کر و لال


زمانه وار اگر می پسندی ام کر و لال
به سنگ فرشِ تو این خونِ تازه باد حلال

مجالِ شکوه ندارم، ولی ملالی نیست
که دوست جانِ کلامِ من است در همهِ حال


قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیرِ سؤال

تو فصلِ پنجمِ عمر منی و تقویمم
به شوق توست که تکرار می شود هر سال

تو را از دفتر «حافظ» گرفته ام، یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال

مرا از دست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت یا کال؟

اگر چه نیستم آری «بلور با رفتن»
مرا ولی نشکن، گاه قیمتی ست سُفال

بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

ببین بجز تو که پامالِ دره ات شده ام
کدام قلعه نشین را نکرده ام پامال

تو کیستی؟که سفر کردن از هوایت را
نمی توانم، حتا به بال های خیال


محمدعلی بهمنی

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی

وقتی که مانده‌ای نگرانی که مانده‌ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی

عاشق که می‌شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی

باعشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی

تاچند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی

من بی‌تو در غریت‌ترین شهر عالمم
بی‌من تو در کجای جهانی که نیستی ؟
                                                              

غلامرضا طریقی


این روزها که می‌گذرد، جور دیگرم

دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم


دیگر دلم برای تو پرپر نمی‌زند

دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم


دیگر خودم برای خودم شام می‌پزم

دیگر خودم برای خودم هدیه می‌خرم


دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم

دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم


اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس

این روزها من اسم کسی را نمی‌برم


این روزها شبیه «رضا»های سابقم

هر چند بدترم ولی از قبل بهترم


من شعر می‌نویسم و سیگار می‌کشم

تو دود می‌شوی و من از خواب می‌پرم



رضا کیاسالار

از کنار من افسرده تنها تو مرو 
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو 

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان 
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو 

 ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز 
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو 

 ای قرار دل طوفانی بی ساحل من 
 بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو 

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو 

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک 
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

محمدرضا شفیعی کدکنی

عادت نکرده ام به حضور غريبه ها
در اجتماع ساکت و کور غريبه ها
تو با منی ؛ وگرنه که حتما شکسته بود
اين ساده ی تکيده به زور غريبه ها 
تو با منی ؛ اگرچه خودت منکرش شوی
تو بامنی ؛ اگرچه ... به گور غريبه ها !
تا حد اين حضور صميمی نمی رسد 
هرگز نگاه و دست و شعور غريبه ها
عادت نکرده ام - نه که عقلم نمی رسد -
اين که پرم گرفته به تور غريبه ها ...
... آری ! تو شعر روشن هر صفحه ی منی 

در لابه لای وهم سطور غريبه ها !


"خدا" کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

رسیده‌ ام به خدایی که اقتباسی نیست
شريعتي كه در آن حكم‌ها قياسي نيست

خدا كسي ست كه بايد به ديدنش بروي
خدا كسي كه از آن سخت مي‌هراسي نيست.

به «عيب پوشي » و « بخشايش» خدا سوگند 
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل 
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست

دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش 
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست

فاضل نظری

مرا ببر به زمین و زمانه‌ای دیگر

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر


مرا به حیطۀ محض حریق دعوت کن

به لحظه لحظۀ پیش از شروع خاکستر


به آستانۀ برخورد ناگهان دو چشم

به لحظه­ های پس از صاعقه، پس از تندر


به شب­ نشینی شبنم، به جشنوارۀ اشک

به میهمانی پرشور چشم و گونۀ تر


به نبض آبیِ تب­ دار در شبی بی­تاب

به چشم روشن و بیدارِ خسته از بستر


من از تو بالی بالا بلند می­ خواهم

من از تو تنها بالی بلند و بالاپر


من از تو یال سمندی، سهند مانندی

بلند یالی از آشفتگی پریشان ­تر


دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانۀ دیگر...

 

ولی...

 

می خواستم که ولوله بر پاکنم ولی...
با شورِ شعر محشر کبرا کنم ولی...

با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی...
...
تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دم می زدم که کار مسیحا کنم ولی...

فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست کم به زمزمه نجوا کنم ولی...

دل بر کنم از این دل مرداب وار تنگ
با رود رو به جانب دریا کنم ولی...

این بی کرانه آبی آیینه ی تو را
با چشمِ تشنه، سیر تماشا کنم ولی...

«باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم

فکری به حال «گرچه» و «اما» کنم ولی...


قیصر امین‌پور

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‌کند

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند



همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند



بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند



ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند



نای ما خامش، ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند



گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند



سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند



با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند



بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند



طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند



می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند



"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند


شهریار

فراوانی است و فراوانی است/ به هر مرغ چندین قفس میرسد...

ز بس فتنه از پيش و پس مي رسد          به سختي مجـــال نفـس ميرسد
گــل از بــاغ دامـن كشان مي رود            كه از بام و در خار و خس ميرسد
صـــف آرايي لشـكــر عـــاشـــقي             به فرمـــاندهان هــــوس ميرسد
و ميــراث پـــرواز و اوج عقـــــاب                 به بــال عليـــل مگـــس ميرسد
به فــريـــاد مستـــان دلخسته نيـز            عســس جاي فريــادرس ميرسد
اگر چند قـحـط گــل است و نسيم      به لــب گرچه مشكل نفس ميرسد٬

فــراوانـي است و فــراواني است        به هر مــرغ چندين قفس ميرسد !! ..


سید حسن حسینی

که از آغاز، پایان تو را در حال تمرینم

ببین در سطر سطر صفحۀ فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم

نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم


محمد سلمانی

 

مرا ببر به دیاری که عشق خسته نباشد...


مرا ببر به دیاری که عشق خسته نباشد

همیشه کشتی عاشق به گِل نشسته نباشد

در این دیار که حتی بهار داس ‌به‌ دست است
عجیب نیست اگر درد دسته دسته نباشد

نمانده پنجره‌ای باز، رو به عشق ببندند
دری نمانده بکوبیم، باز بسته نباشد

چه طور بگذرم از کوچه‌های دلهره‌آور؟
که عاشقی نشنیدیم سرشکسته نباشد

اگر پسند دل دوست در شکستن دلهاست
بدا به حال دلی که از او شکسته نباشد

-مژگان عباسلو

خسته‌ام دوستان...

 

به نام خدا خسته ام دوستان
به جان شما خسته‌ام دوستان

... ز پا تا به سر ... یا به شکل دگر!
به دیگر بیان خسته‌ام دوستان

هیاهو هیاهو هیاهو، سکوت
صدا بی صدا خسته‌ام دوستان

زیادی زمین خورده و خاکی‌ام
کمی بی‌هوا خسته‌ام دوستان

ببخشید معذورم از شرح و بسط
که اصلاً چرا خسته‌ام دوستان

مپرسید از ماجراهای من
من از ماجرا خسته‌ام دوستان

هم از جانور‌های آدم بزرگ
هم از بچه‌ها خسته‌ام دوستان

از این خرده لبخند‌های مسی
و ایضاً‌ طلا، خسته‌ام دوستان

ز کوچکترین صیغه‌ی فعل امر
برو! یا بیا! خسته‌ام دوستان

جدا از خدا شاکی‌ام از همه
که از ما سوی خسته‌ام دوستان

من از نام تاریخی آزمون
چه بود؟ابتلا؟ خسته‌ام دوستان

ز دنیای خالی ز شادی سرور
ز ماتمسرا خسته‌ام دوستان

در آخر: پیامی که لو رفته است
من از ابتدا خسته‌ام دوستان

از اکسیر و از بوته و زر شدن
و از کیمیا خسته‌ام دوستان

از اصواتِ تخدیرِ عهدِ عتیق
ز هین! و هلا! خسته‌ام دوستان

و هم از غزل‌های ریمل‌زده
ز شعرِ اِوا خسته‌ام دوستان

ز فاضل نمایی به سبک جدید
لذا...هکذا...خسته‌ام دوستان

 

سید حسن حسینی 

سرودن تو همان آرزوی کال من است

سرودن تو همان آرزوي کال من است
اگرچه دغدغۀ روز و ماه و سال من است

تمام آنچه که مي­دانم از تو يک نام است
«علي» و حلّ معّماي تو محال من است

منم و فرصت عمري چو يک غزل کوتاه
سرودن تو بلندا نه در مجال من است

زبان زمدح تو عاجز، قلم به وصف تو گنگ
بر اين گواهي من، شعرهاي لال من است

تو شطّ درد و من آن چاه سرد و خاموشم
که درک حجم غمت، بغض دير سال من است

اگرچه هيچ ندارم که در خورت باشد
ولي چه غم، که تمام غم تو مال من است


فاطمه راکعی

بهار آمده اما مرا بهاری نیست

 

چو شاخه ای که امیدش به برگ و باری نیست
بهار آمده ، اما مرا  بهاری نیست

نوشته است: بهار است ، شاخه ها سبزند ...
ولی به گفتهّ تقویم اعتباری نیست

مرا که عطر بهشت از تن تو بوییدم
به باد هرزه‌ی اردیبهشت کاری نیست

درون قاب خزان ایستاده ام ، بی برگ
ز هیچ رهگذرم چشم ِ انتظاری نیست

تو مثل باد بهاری ، گره گشا ، سرسبز ...
ولی دریغ ،  تو را عهد استواری نیست

قرار بود که از عشق نگذریم ، ولی ...
گذشتم از تو و دیگر مرا قراری نیست...!

 

تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه

 

به تازه كردن اندوه من می‌آيند، آه...
مسافران كه هر از گاه می رسند از راه

 نمانده است تو را هيچ ياد يار و ديار
نمانده است مرا هيچ غير آه و نگاه

 نشسته است به راهت هزار چشمِ سپيد
تو دل به راه‌ ندادی هزار سال سياه

 من آه مي‌كشم و باز بيشتر شده است
مهِ زمين و دم آسمان و هاله ماه

حساب روز و شب و سال و ماه دستم نيست
تو خود به ياد بياور قرار خود را گاه

 گمان مبر كه دگر بی‌ تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله...

 

محمدمهدی سیّار

ماییم و میانمایگی عصر خموشی

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-
با هر میٍ نا پخته نبینم که بجوشی

این منزل دلباز نه دزدی ست نه غصبی
میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غم های دم دستی و دلهای فروشی

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست
جز چند اذان چند اذان در گوشی

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز
در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

محمد مهدی سیار


بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟

آری! هوا خوش است و غزل خيز در بهار
باريده است خنده يکريز در بهار

از باد نوبهار - حديث است - تن مپوش
بايد دريد جامه پرهيز در بهار !

اما خدا نياورد آن روز را که آه ...
گيرد دلي بهانه پاييز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با ديدنم پر از عرق شرم مي‌شوند
گل‌هاي شادکامِ دل انگيز در بهار

مي‌بينم ای شکوفه که خون مي‌شود دلت
از شاخه انار مياويز در بهار

 

محمدمهدی سیار

دو‌ زیست یعنی اینجا کم است یک چیزی/ میان خاطره‌ها مبهم است یک چیزی...


دوباره مرگ، دوباره زوال و نیست شدن
دوباره مثل وزغ خسته و دو زیست شدن

دوزیست یعنی در سراب جان دادن
به خواب، یک بدن مرده را تکان دادن

دو زیست یعنی اینجا کم است یک چیزی
میان خاطره‌ها مبهم است یک چیزی

دو زیست یعنی آنجا شبیه یک دریاست
کویر، فاجعه‌ی بیکران ماهی‌هاست

دو زیست یعنی: مردم! نفس کم آوردم
غزل کم آوردم، هم‌قفس کم آوردم

شبیه آدم برفی، شبیه بستنیِ
شبیه رابطه‌های کجِ گسستنیِ

شبیه حلقه‌ی زنجیرهای پاره شده
شبیه شعر بزک کرده... استعاره شده

شبیه لحظه پرواز و بغض یک چمدان
شبیه حسرت پروازِ تا ابد تهران

دو زیست شد دل من تا نمیرد از دوری
شبیه خاطره‌ی سرد سنگ بر گوری

 

فاطمه شمس

چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...

نه لب گشایدم از گل , نه دل کشد به نبید 
 چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید !

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت         
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد          
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن              
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست    
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد     
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ تو ام چشم روشنایی نیست         
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز    
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟          
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد        
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

 

ه. الف. سایه

که آسمان تو دور است و من شکسته پرم...


نخواستم‌ که ‌به ‌من ‌درس آب و نان ‌بدهی
مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی
...
نخواستم که بگویم: «پدر بمان با من»
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

نخواستم که بگویی چه می شود بی ‌تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی

«قبول» کردی و کردم جدایی و غم را
که ‌خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی

برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!!

قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من به آسمان برسد

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت

فروختم همه ‌ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را

فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها

و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها
میان خنده‌ی «هرچند»ها و«لابد»ها

و گم شدند تمامی آن اصولی که...
و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که...

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم

بگیر و پاره ‌کن این روزهای‌ زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...

شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل «بازی دراز»ها مرده

قرار تازه‌ ی ‌من، توی ‌کوچه، ساعت ‌هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه

شبی ‌که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

نشسته است زمستان، بهار خوابیده
شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده

بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!
پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟
که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را
که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

که باز زنده کنم خاطرات دورم را
که پس بگیرم از این سال ها غرورم را

هزار ترکش اندوه مانده توی سرم
نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

هزار مدفن گمنام روبروی من است
هزار ابر لجوجند توی چشم ِ ترم

که ‌بیست ‌سال ‌گذشته ‌ست، بیست ‌سال ‌تمام
هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

نمی رسیم بـه هم مثل ریل های قطار
که آسمان ‌تو ‌دور است ‌و من ‌شکسته ‌پرم

تمام عشق، تمام ِ زمان، تمام زمین
تمام شعر من و اشک های مختصرم

تمام آنچه ‌که باید، تمام ‌آنچه ‌که نیست
برای خوبترین واژه ی جهان: پدرم!

سید مهدی موسوی

یک روز باید بگذرم، از زیر قرآن، از خودم...

من کیستم؟ من کیستم؟  مردی هراسان از خودم
هر لحظه بر می خیزم، از خوابی پریشان، از خودم

در بی نشانی های خود دنبال من بودم ولی
بی پرسه دور افتاده ام  چندین خیابان از خودم

تا چشم می بندم جهان در سایه پنهان می شود
من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از خودم

من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از تو  و ...
از درد های ساده ی پیدا و پنهان از خودم

آهو تویی، صحرا منم، اما دلم آرام نیست
گاهی گریزان از تو و گاهی گریزان از خودم

آهی فرو می ریزم از پس لرزه های پلک هات
می سازم از هر ناگهان، یک نام ویران از خودم

من خواب دیدم آسمان دارد زمینم می زند
یک دودمان برخاستم افتان و خیزان از خودم

عمری من بد کیش را تا حیرت آیینه ای
آوردم و هی ساختم یک نا مسلمان از خودم

دیگر مپرس از من نشان، در بی نشانی ها گمم
دیگر نمی دانم جز این، چندین و چندان از خودم

بارانم و می خواستم در ناله پیدایم کنی
ردّی اگر نگذاشتم در این بیابان از خودم

عمری نفس فرسوده ام در زیر بار زندگی
با مرگ می گیرم ولی یک روز تاوان از خودم

باید مرا راهی کنی با آیه های اشک خود
یک روز باید بگذرم از زیر قرآن از خودم

من دور خواهم شد شبی، از بغض سرد ایستگاه
یک نرمه باران از تو و  چندین زمستان از خودم

موجی وزید از هرچه هیچ، آب از سر دریا گذشت
بگذار من هم بگذرم اینگونه آسان از خودم

 

محمدحسین بهرامیان

سیبی شدی که گاه نصیبم نمی‌شوی...


بر شاخه ای نشستی و سیبم نمی شوی
دلتنگ دست های غریبم نمی شوی


در خوابهای من کسی از راه می رسد
تعبیر خوابهای عجیبم نمی شوی؟


بیمارم آن چنان که حریفت نمی شوم
بی تابی آن چنان که طبیبم نمی شوی

من کوهم و تو کوهنوردی که بی گمان
قربانی فراز و نشیبم نمی شوی


دستی شدم که گاه رفیقت نمی شوم
سیبی شدی که گاه نصیبم نمی شوی...

 

ناصر حامدی 

بخند! گرچه تو با خنده هم غم‌انگیزی...

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 فاضل نظری

 

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما...

بفرماييد فروردين شود اسفندهاي ما
نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخندهاي ما

بفرماييد هرچيزي همان باشد که مي‌خواهد
همان ، يعني نه مانند من و مانندهاي ما

بفرماييد تا اين بي‌چراتر کار عالم ؛ عشق
... رها باشد از اين چون و چرا و چندهاي ما

سرِ مويي اگر با عاشقان داري سرِ ياري
بيفشان زلف و مشکن حلقه‌ي پيوندهاي ما

به بالايت قسم، سرو و صنوبر با تو مي‌بالند
بيا تا راست باشد عاقبت سوگندهاي ما

شب و روز از تو مي‌گوييم و مي‌گويند، کاري کن
که «مي‌بينم» بگيرد جاي «مي‌گويند»هاي ما

نمي‌دانم کجايي يا که‌اي، آنقدر مي‌دانم
که مي‌آيي که بگشايي گره از بندهاي ما

بفرماييد فردا زودتر فردا شود ، امروز
همين حالا بيايد وعده‌ي آينده هاي ما

 

قیصر امین‌پور

یک بار هم بابای معلوم‌الاثر باش...

ای پیش پرواز کبوتر های زخمی

بابای مفقود الاثر! بابای زخمی!


دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر

پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد

 

اینجا کنار قاب عکست جان سپردم

از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب یک تکانی لا اقل مرد حسابی!

یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو
از سیم های خاردار قاب رد شو

برگرد تنها یک بغل بابای من باش
ها! یک بغل برگرد، تنها جای من باش

 

ای دست هایت آرزوی دستهایم

ناز و ادایم مانده روی دست هایم

شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
یک مشت خاک بی نشان و بی پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!!

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که توی تار عنکبوت است

امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی

ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش

 

عبدالکریم زارع

از این پس هرکه نام عشق را آورد نامرد است...

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامر بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم
از اين پس هر كه نام عشق را آورد نامرد است

 

فاضل نظری

 

بی‌روسری بیا که دقیقا ببینمت...

بی روسری بیا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتی اگر که در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بین ماندن و رفتن ببینمت
 
مسلم محبّی

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
...
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

حسین منزوی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم...

باید خبر را بی‌خبر باشی بفهمی
در انتظارش پشت در باشی بفهمی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم
از من مگر دیوانه‌تر باشی بفهمی

آیا چه می‌دانی از این خاکستر سرد؟
در عشق باید شعله‌ور باشی بفهمی

یک‌ـ‌دو قدم نه... شعر را باید که وقتی
یک عمر با من همسفر باشی بفهمی

بیهوده فرزندم نمی‌خوانم غزل را
حس مرا باید پدر باشی بفهمی

بهتر که با من نیستی هم‌درد، هرچند
تازه نمی‌فهمی اگر باشی بفهمی!

چیزی نمی‌فهمی تو از این داغ‌نامه
حرف مرا باید جگر باشی بفهمی

امیر اکبرزاده

چگونه بی‌خبری از جهان جانکاهم؟!

 

چگونه بی‌خبری از جهان جانکاهم؟
نمی‌رسند مگر نامه‌های گهگاهم

خیال من به تو قد می‌دهد همین کافی‌ست
نمی‌رسد به تو وقتی که دست کوتاهم

غروب، تازه طلوع غم غریبان است
چه دیر با شب من آشنا شدی ماهم!

به سمتِ مقصد، یا جاده‌ها کش آمده‌اند
و یا هنوز من ِ خسته اوّل ِ راهم

فقط نه اینکه دل من گرفته، می‌بارم
گرفته بی تو دل ابرهای دنیا هم

من و تو ساکن یک پیله بوده‌ایم اما
بدل شدی تو به فریاد، من هنوز آهم

زیادی از سر من، چون نخواستم جز این
مرا ببخش اگر از تو کم نمی‌خواهم

 

امیر اکبرزاده

سفر مرا به تو نزدیک‌تر نخواهد کرد

سفـر مگــو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگـر منـــم که دلـم بـی تـو سر نخــواهد کرد 

مـن و تــو پـنــجـــره هـای قـطار در سفــریـم
 سفـــر مـرا بـه تــو نـزدیــک تـر نخـواهـد کـرد

  ببــر بـه بـی هدفـی دسـت بـر کمان و ببیـن
 کجـاسـت آنـکـه دلــش را سپــر نخواهد کرد

   خبـــر تــریـن خبـــر روزگار بــی‌خبری‌ست
 خوشـا که مــرگ کسـی را خبر نخواهد کرد

   مـرا به لفظ کهـن عیــب می کننـد و رواست
 که سینه سوخته از "می" حذر نخواهد کرد

 

فاضل نظری

 

غرض، رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد...

به تنهايي گرفتارند مشتي بي پناه اينجا
مسافرخانه رنج است يا تبعيدگاه اينجا

غرض رنجيدن ما بود از دنيا كه حاصل شد
 مكن اي زندگي عمر مرا ديگر تباه اينجا

براي چرخش اين آسياب كهنه دلسنگ
به خون خويش مي‌غلطند خلقي بي‌گناه اينجا

نشان خانه ما را در اين صحراي سر در گم
بپرس از كاروان هايي كه گم كردند راه اينجا

اگر شادي سراغ از ما بگيرد جاي حيرت نيست
نشان مي‌جويد از من تا نيايد اشتباه اينجا

تو زيبايي و زيبايي در اينجا كم گناهي نيست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری

ایمان منی، سست و ظریف و شکننده...

جا مي‌خورد از تردي ساق تو پرنده!
ايمان مني - سست و ظريف و شكننده!-

هم، چون كف امواج «خزر» چشم‌گريزي
هم، مثل شكوه سبلان خيره‌كننده!

مي‌خواست مرا مرگ دهد آن كه نهاده‌ست
بر خوان لبان تو، مرباي كشنده!

چون رشته‌ي ابريشم قاليچه‌ي شرقي‌ ست
بر پوست شفاف تو رگ‌هاي خزنده!

غير از تو كه يك شاخه‌‌ي گل بين دو سيبي
چشم چه كسي ديده گل ميوه دهنده!؟

لب‌هاي تو اندوخته‌ي آب حيات است
اسراف نكن اين همه در مصرف خنده!

اي قصه‌ي موعود هزار و يكمين شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده

افسوس كه چون اشك، توان گذرم نيست
از گونه‌ي سرخ تو – پل گريه و خنده -!

عشق تو قماري‌ست كه بازنده ندارد
اي دست تو پيوسته پر از برگ برنده!

غلامرضا طریقی

نگهت دفتر رازیست که من می‌دانم


خفته در چشم تو نازیست كه من می دانم
نگهت دفتر رازیست كه من می دانم

قصه یی را كه به من طره كوتاه تو گفت
رشته عمر درازیست كه من می دانم

بی نیازانه به ما می گذرد دوست ، ولی
...سینه اش بحر نیازیست كه من می دانم

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه را سوز و گدازیست كه من می دانم

یك حقیقت به جهان هست كه عشقش خوانند
آن ای دوست مجازیست كه من می دانم

 

 

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است/ شبیه بودن گل‌های بی‌شمیم به هم

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم

از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم 

 

به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج

چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم 

 

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

 

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است

شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

 

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

 

بیا شویم چو خاکستری رها در باد

من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

 

فاضل نظری

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جستجو نکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

 

در قلب من سراغ غم خویش را مگیر

خاکسترِ گداخته را زیر و رو مکن

 

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

 

راز من است غنچه‌ی لب‌های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

 

دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است

با یکدگر دو آینه را رو برو مکن

 

فاضل نظری

ماهی دلمرده‌ام، چگونه نگریم؟!

بغض فروخورده ام ،چگونه نگریم
غنچه پژمرده ام ،چگونه نگریم…

رودم و با گریه دور میشوم از خویش
از همه آزرده ام ،چگونه نگریم…

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام ،چگونه نگریم…

پرسشم از راز بیوفایی او بود
حال که پی برده ام ،چگونه نگریم...

فاضل نظری

این مهملات، یک غزل عاشقانه نیست

اين شعر را برای سرودن سروده ام
تنها برای پوچ نبودن سروده ام

شايد دلم هوای پريدن گرفته بود
شايد برای بال گشودن سروده ام

شايد برای آدم و حوای لعنتی
يا داستان سيب ربودن سروده ام

شايد برای لاله ... شايد برای تو
شايد برای شيفته بودن سروده ام

يا نه برای کندن زنجير از اين مزار
آری برای قطع نمودن سروده ام

اين مهملات يک غزل عاشقانه نيست
اين را فقط برای سرودن سروده ام

سيد هانی رضوی

امشب برای فلسفه خواندن قشنگ نیست

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود
بی تو برای شعر سرودن بهانه نيست
دلخوش مشو دوباره به آهنگ اين کلام
 « اين مهملات يک غزل عاشقانه نيست »

امشب سقوط کشور من انقلاب تو
آشوب از سکوت غزل داد می زند
ويرانه می شود همه ی جاودانه ها
مردی ميان حادثه فرياد می زند

امشب برای فلسفه خواندن قشنگ نيست
من کيستم ... ؟ خدا و جهان چيست ... ؟
حرف مفت !
اصلا به من چه سارتر و يا کانت يا هگل
درباره ی خدا و من و جامعه چه گفت !

درباره ی خودم که تويی فکر می کنم
ساعت به سوی لحظه ی تکرار می رود
ذهنم برای ماندن اين بيت خوب شعر
در جستجوی قافيه ای « آر » ! می دود

معنی کن اين شبی که هراس از نهايتی
می گيرد از لبم غزل عاشقانه را
ترديد از تنفس ياسم که می دمد
پر می کند هوای پر از رنج خانه را

شب می رود ... دوباره سحر می شود و باز
يک « شبسروده »‌ از من و آن هم تمام نيست
تا صبح اين شکسته ترين عاشق تو را
رويی برای گفتن حتی سلام نيست

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود

...

سيد محسن حسينی طه

دیگر از راه دور با حسرت، اسمتان را صدا نخواهم کرد...

 دیگر از راه دور با حسرت 
اسمتان را صدا نخواهم کرد

سر سجاده مثل مادر خود
یارضا یا رضا نخواهم کرد

مادرم گفته التماس دعا
من فقط گفته ام که محتاجم

تو یقینا شنیده ای من هم
هیچ کس را دعا نخواهم کرد

مگر عقلم کم است پر بزنم
 مگر عقلم کم است در بزنم

تو مرا از خودت نخواهی کرد
و منم با تو تا نخواهم کرد

 

 برو با کفتران خود خوش باش
من بیچاره چون کلاغم که

آسمان سفید مشهد را
با حضورم سیا نخواهم کرد

آره زیباست بچه آهوی
 من کریهم سیاهم و زشتم

میروم گم شوم از اینجا که
 حقتان را ادا نخواهم کرد

 

مهدی فهیمی

پیمانه‌ها تمام اگر سم شود چه باک؟!

سهم تو از بهار اگر غم شود چه باک؟!
چشمت اگر که چشمه ی شبنم شود چه باک؟!

ای خاک! ریشه های تو با خون عجین شده ست
سهم ات اگر که خون دمادم شود چه باک؟!

از تو هزار سیل خروشان گذشته است
حالا اگر که بارش نم نم شود چه باک؟!

دست تبر رسید و درختی بریده شد
از باغ ما درختی اگر کم شود چه باک؟!

با مستی شراب نه، با تلخی اش خوشیم
پیمانه ها تمام اگر سم شود چه باک؟!

شهری که گوشه گوشه ی آن مجلس عزاست
یکسر اگر که خیمه ی ماتم شود چه باک؟!

تقویم عشق، دم به دم اش وقت روضه است
هر روز اگر که وقف محرم شود چه باک؟!

سید محمد مهدی شفیعی

تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

شبیه . . . ساده بگویم کسی شبیهت نیست

هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

 

تو جان شعر منی و جهان چشمانم

مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 

تمام دلخوشی لحظه های من از توست

تو آن آن زمانی که فکر می کردم

 

درست مثل همانی که در پی ات بودم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

 مریم سقلاطونی

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

گل محمدی من ، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم
اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

 

فاضل نظری

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

 

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

 

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

 

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

 

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

 

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

 

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند

 

حسین منزوی