مرا ببر به دیاری که عشق خسته نباشد...
مرا ببر به دیاری که عشق خسته نباشد
همیشه کشتی عاشق به گِل نشسته
نباشد
در این دیار که حتی بهار داس به دست است
عجیب نیست اگر درد دسته
دسته نباشد
نمانده پنجرهای باز، رو به عشق ببندند
دری نمانده بکوبیم،
باز بسته نباشد
چه طور بگذرم از کوچههای دلهرهآور؟
که عاشقی نشنیدیم
سرشکسته نباشد
اگر پسند دل دوست در شکستن دلهاست
بدا به حال دلی که از او
شکسته نباشد
-مژگان عباسلو
+ نوشته شده در جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 1:21 توسط Asi
|
اینجا صرفا دفتریست برای ثبت شعرهایی که یا نمیدانم شاعرش کیست یا اگر بدانم، اسمش را مینویسم...تا اگر دفترهای واقعی ام پاره شدند، جای دیگری این شعرها را داشته باشم...تعدادی از وبلاگ های ادبیای را هم که به آنها گاهی سر میزنم در پیوندها گذاشته ام تا آدرسش را برای خودم داشته باشم...همین