تو دریای من بودی،‌آغوش وا کن...

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور انجا بمیرد


گروهی بر انند که این مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد انجا بمیرد

شب مرگ از بیم انجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این گفته گویم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی از اغوش دریا براید
شبی هم در اغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی! اغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

 مهدی حمیدی

 

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟


بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

-مژگان عباسلو

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

 

هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..

عاشق شدم!چه وقت!چگونه!چرا!چقدر!

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو ،

از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-

من راشکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت

من را چرا شکست،چرا ساخت یا چقدر!

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر-

مانند پیچکی که بپیچد به روح من-

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر-

 تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر-

خوبست با تو،با همه بی وفاییت

قلبم گرفته است،نپرس از کجا،چقدر!

قلبم گرفته است سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

نغمه مستشار نظامی

شعر می گویم و گُه روی ورق می آید
از همه زندگی ام بوی عرق می آید
خواب خوش بودم و سردردِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست
چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده
ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!
زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط خاموشی
خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن
بی تفاوت وسط گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده
بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت:
«سلام... »
چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم
خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:برو...

سید مهدی موسوی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست    تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم     پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید        حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید          همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه    ای بسا باغ و بهاران که که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت    گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل        هر کجا نامه ی عشقست نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر    وه از این آتش روشن که به جان من و توست

 

 

ه.الف. سایه

قبول کن که ازین تلخ‌تر نخواهم دید...

از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید
سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید

دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید

به ریگ همسفر رودخانه می گفتم
از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید

قبول  کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید

فقط به صاحب اسمم سپردمت زیرا
که تیر آهم را بی اثر نخواهم دید..

شاعری آشفته ام، هنجار یادم می‌رود

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود

با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود

راستی چندیست می خواهم بگویم بی شماردوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشب شب های تلخ و تار یادم می رود

شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود

...

من پر از شور غزل های تو ام اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!

 نجمه زارع

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کز این قصه دست برداریم

مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند

که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

در آستانه ی رفتن، در امتداد غروب

دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایی که زیر آوار است.

 

محمد سلمانی

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هاشان

الفبای دلت معنای"نشکن!" را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی "دوستت دارم"

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشم هایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد

 

نجمه زارع

پَر می کشی از پنجره خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا ٬ ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه روز نمی کرد
با آتش ِ مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه ، هرچه صدا ، هرچه صدا تو


آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ وَِ یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه وُ هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا _ تو ، همه جا _ تو ، همه جا _ تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من
تا شرح دهم از همه‌ی خلق چرا تو

 

محمدعلی بهمنی

دورم از این وفاق یک نفره

مردم از اتفاق یکنفره
عاشقی یا فراق یکنفره


شهر وقتی همیشه تنهایی
میشود یک اتاق یکنفره


بین افکار خود فرو رفتم
فکر این باتلاق یکنفره


یک دلم کفرو یک دلم ایمان
دو به شک در نفاق یکنفره


دل به یک سو و من به سوی دگر
چه کنم با طلاق یک نفره


دائما حرص میخورم هر شب
سیرم از ارتزاق یکنفره


با خودم اشتی نخواهم کرد
دورم از این وفاق یک نفره


باز یادم مرا فراموش است
باز هم یک جناغ یک نفره

 

سید محمد حسینی

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

جز همین دربه‌در دشت و صحاری بودن
ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکی ست
از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی
در قفس عاشق آواز قناری بودن

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین
این یهودا صفتان را ز حواری بودن

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش
که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است
دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش
آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال
همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند
تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی
زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

 

                                        حسین منزوی

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد

زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

فاضل نظری

این گونه تلخ نیست کلام غریبه ها!

بیگانه نیستند تمام غریبه ها
گاهی محبت است مرام غریبه ها

وقتی که بی طمع به تو لبخند می زنند
موج صداقت است سلام غریبه ها

گاهی کسی که با دل آدم غریبه نیست
بُر می خورد میان تمام غریبه ها...

با این همه هزار هزار آهوی غریب
افتاده اند خسته به دام غریبه ها

بو می کشند ردّ تو را سایه هایشان
تیز است مثل گرگ مشام غریبه ها

با آنکه وحشی است ولی گاه می شود
آهوی بی پناه تو رام غریبه ها

معنای سیب سرخ به دست چُلاق چیست؟
یعنی به نام دوست ، به کام غریبه ها!

کاری تر است زخم ، اگر سر برآورد
شمشیر دوستان ز نیام غریبه ها!

با ما شما غریبه نبودید و نیستید
این گونه تلخ نیست کلام غریبه ها!

محمد رضا ترکی

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد...

اول آبى بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابى بود، ابرى شد، سیاه و سرد شد

آفتابى بود، ابرى شد، ولى باران نداشت
رعد و برقى زد ولى رگبار برگ زد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه، این آیینه کى غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیک تر مى شد، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دورى کرد، شد

هر چه روزى آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه مى پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بى دست و پا مى رفت دل
یک نظر روى تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکى ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد؛ زوجى فرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد

قیصر امین‌پور

اتفاقی که هیچ ربطی به، بحث اصلی نداشت من بودم
خارج از متن عاشقت بودم، رفت در حال آمدن بودم

مرد کنسرو عنکبوتی من، کوه لنگ و کویر لوتی من
عشق...فرهاد توی قوطی من، من! که شیرین ِکوه‌کن بودم

سرو پاشیده توی باغچه‌ات، سر و پا چیده توی طاقچه‌ات
پشتی مست کرده در کمرت، کوری این اجاق من بودم

ترس از دست دادن موضوع، ساختار خیال ناموزون
آفت شرم و شوق در مضمون، نعل‌بندی که در لجن بودم

صرفه‌جویی در آب‌های جهان، دست بردن به خلوت باران
مستندساز ساده‌ای بودم، سعی کردم ولی گون بودم

صبح از کادر می‌زدم بیرون، به جماعت سلام می‌کردم
پیش پایم کنار می‌رفتند، بند گاری این چمن بودم

من بدلکار توی محکمه‌ات، من همآغوش با مجسّمه‌ات
بعد از اکران فیلم فهمیدم، تازه در نقش پیرهن بودم

.

.

من که یک حلقه‌ی قسم‌خورده، توی انگشت چند زن بودم...

فاطمه قائدی

هی شمع روشن میکنم این گور خالی را
می پرورانم در دلم عشقی خیالی را

آنقدر پا خوردم درین شهر پر از عابر
حس کرده ام با تار و پودم رنج قالی را

باران ببارد یا نبارد سهم من این است
از چشم من باید بخوانی قحطسالی را

در من هزاران تن تو را چشم انتظارند،آه...
باید ببینی چشمهای این اهالی را

وقتی که دنیا روی دور تند میچرخد
تا باز از دستت بگیرد هر مجالی را

باید بیایی از سکوت ابرها باران!
روشن کنی چشمان خشک این حوالی را

اینجا نفس از وزن سنگین غزل تنگ است
دیگر ندارم طاقت این خسته حالی را.

.

.

یک شمع روشن میکنم بر گور رویاهام
یک شمع تا دلخوش بمانم هر محالی را...

 

زهرا رئیس‌السادات

من از تبار تیشه‌ام، با من غمی هست
در ریشه‌ام احساس درد مبهمی هست

بر گیسوانم بوسه زد روزی خداوند
در سرنوشتم راه پر پیچ و خمی هست

وقتی مرا با خاک یکسان خواست، یعنی
در نقشه‌ی جغرافیای من بمی هست

سهم من از شادی شبیه آفتاب است
او هم نمی‌داند که حتا شبنمی هست!

جز زخم، این دنیا نخوردم تلخ و شیرین
آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟

-مژگان عباسلو

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

محمد علی بهمنی

ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران
افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران
 جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
 تو اختر سرخی که به انگیزه‌ی تکثیر
ترکید بر آیینه‌ی خورشید ضمیران
 ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
 خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی... تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه‌ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک سر بی‌تن
تا شام شدی قافله‌سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
 تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
 حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه‌گیران
 
حسین منزوی

یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس

واحه های دور دست دل کجاست
تا بیا سا ییم در خود یک نفس ؟

واحه های گم که آنجا کس نیافت
رد پایی از نگاه هیچ کس

خسته ام از دست دل های چنین
پیش پا افتاده تر از خار و خس

ارتفاع بال ها : سطح هوا
فرصت پروازها : سقف قفس

خسته از دل خسته از این دست دل ,
ای خوشا دل های دور از دسترس

 

قیصر امین‌پور


در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم...

آرام در رثای خودم گریه می‌کنم
در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم

زانو بغل گرفته و مانند کودکان
لج می‌کنم برای خودم، گریه می‌کنم

چونان مسافری که کسی نیست خویش او
چون چشمه پشت پای خودم گریه می‌کنم

پیش چراغ‌های جهان سرخ می‌شوم
از شرم چشم‌های خودم گریه می‌‌کنم

بسیار ساده‌ام من آواره، مدتی است
با یاد روستای خودم گریه می‌کنم

ای دل عجیب خسته‌ام از درد مردمان
امشب فقط به ‌جای خودم گریه می‌کنم

علی محمد مودب

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

 

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

 

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

 

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

 

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

 

از :  نجمه زارع

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…

نجمه زارع

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

 

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

 

غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

 

عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

 

هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها

 

می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...

بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها


نجمه زارع

وقت است که بنشينی و گيسو بگشايی
تا با تو بگويم غم شبهای جدايی‌

بزم تو مرا می طلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايی

تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانه ی پرواز بود مرغ هوايی

با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوايی

عمری ست که ما منتظر باد صباييم
تا بو که چه پيغام دهد باد صبايی

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی اين نای
بشنيد و نشد آگه از انديشه ی نايی

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آينه ات ديد و ندانست کجايی

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بيرونی ازين پرده ی تنگ شنوايی
در آينه بندان پريخانه ی چشمم
بنشين که به مهمانی ديدار خود آيی
بينی که دری از تو به روی تو گشايند
هر در که برين خانه ی آيينه گشايی

چون سايه مرا تنگ در آغوش گرفتست
خوش باد مرا صحبت اين يار سرايی !

 

ه.الف. سایه

چقدر صورت تو از همیشه ماهتر است
چقدر روی من از زندگی سیاهتر است
فرار می کنم از پوچی خودم به خودم
و عشق راه جدیدی که اشتباهتر است
کدام جُرم عزیزم؟! در این شب جادو
گناه می کند آن کس که بی گناهتر است
تو فرق می کنی اصلا! بهم بریز و برو
نگاه کن که نگاهت مرا نگاهتر است!!
چه اتّهام عجیبی است: من جنون دارم!
فقط دلی است که ازبرّه سربه راهتراست


مهدی موسوی...

شب شد خیال آمدنت را به من بده
حسِ عزیز در زدنــــــت را به من بده!

امشب شبیه عشق رها شو درون من
روح شـــــــگرف بی بدنت را به من بده

اینجا میان موزه ی شب خاک می خورم
یک شب هوای پــــــر زدنت را به من بده!

حرفی نمانده است ولی محض یک حضور...
فریــــــادهای بی دهنت را بــــه من بــــــده

مردن مرا نشانه ی تلخیست، بعد از این...
نـــام قشنــــگ زیستن ات را به من بده

ای مثـــل صبـــــح آمده از لمس آفتــــاب
من سردم است ، پیرهنت را به من بده!


بهمن ساکی

 

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم

از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم


روح از افلاک و تن از خاک، در اين ساغر پاک

از در آميختن شادي و غم دلتنگم


خوشه اي از ملکوت تو مرا دور انداخت

من هنوز از سفر باغ ارم دلتنگم


اي نبخشوده گناه پدرم آدم را

به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم


حال در خوف و رجا رو به تو بر ميگردم

دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم


نشد از ياد برم خاطره دوري را

بازهرچند رسيديم به هم !دلتنگم

 


فاضل نظری

آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...

آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگویی‌ام که نی، نی شکنم شکر برم


آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان، مشعله‌ی نظر برم


آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم

آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم


گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل‌شکن

گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم


اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟

اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر کنم؟


آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او، وای اگر سپر برم


گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم


در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم


این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم


مولانا



خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها


خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها


خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها


از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها


خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها


فاضل نظری

 


 ای توبا روح من از روز ازل يارترين

 كودك شعر مرا مهر تو غمخوارترين

گر يكي هست سزاوار پرستش به خدا

تو سزاوارتريني تو سزاوارترين

عطرنام تو كه در پرده جان پيچيده ست

سينه را ساخته از ياد تو سرشارترين

اي تو روشنگر ايام مه آلوده عمر

بي تماشاي تو روز و شب من تارترين

در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند

من به سرپنجه مهر تو گرفتارترين

مي توان با دل تو حرف غمي گفت و شنيد

گر بود چون دل من رازنگهدارترين


فریدون مشیری


ما باختیم...نوبت یک مرد دیگر است

این چار برگ خشک شده مال دفتر است
نه! آخرين قمار من و دست آخر است

  من را به چاه درد خود انداخت و گذشت
هر کس که گفت با من خسته برادر است...

 گفتید عاشقید و به من...آه! بگذریم
چون شرح ماجرای شما شرم‌آور است...

 گفتيد:"بی کسی به خدا سرنوشت توست
تنهاترين پرنده عالم کبوتر است"

 گفتيد:"زندگی کن و خوش باش و دم نزن"
اين حرفها برای من از مرگ بدتر است

سرباز برگهای مرا جمع می‌کندما باختیم...نوبت یک مرد دیگر است

 

سید مهدی موسوی

 

 

 

 

 

تفاوت


پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند

شادم تصور ميكني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند

برعكس ميگردم طواف خانهات را
ديوانهها آدم به آدم فرق دارند

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانههاي مرده با هم فرق دارند

 

فاضل نظری

"حضور مبهم پاييز و باز دانشگاه
و لحظه های غم انگيز و باز دانشگاه

تو گرم درسی و من گرم کندن اسمت
به گوشه گوشه ی هر ميز و باز دانشگاه"

دم غروب و حضور خسته اشياء
هوای وسوسه آميز و باز دانشگاه

دوباره قصه سيب است و آدم و حوا
دوباره قصه پرهيز و باز دانشگاه

حديث يک حضور بزرگ و دل تنگ است
حديث کاسه لبريز و باز دانشگاه

...و عاقبت من و تو می رويم و می ماند

دوباره زخم دل ميز و باز دانشگاه


علی شیخ پور

می روی اما بدان


سکّه ی این مهر از خورشید هم زرّین تر است

خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین تر است

 

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت

می روی اما بدان دریا ز من پایین تر است

 

ما چنان آیینه ها بودیم رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین تر است

 

گر جوابم را نمی گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین تر است

 

سنگدل! من دوستت دارم فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است


فاضل نظری

ادامه نوشته

سه تار من

نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهر، یار من


شهریار

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش به جهان ازین چه خوشتر

تو چه دادیم که گویم که از آن به‌ام ندادی


چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به ازین در تماشا که به روی من گشادی


تویی آن که از تو خیزد همه خرمی و سبزی

نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟


همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی


ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی

که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی


به سر بلندت ای سرو که در شب زمین‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


هوشنگ ابتهاج

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی​توان انداخت

 

  بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

 

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

 

 نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

 

 تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

 

 به چشم​های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

 

 همین حکایت روزی به دوستان برسد                 

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه کنم

 ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم

 نيست از هيچ طرف راه برون شد زشبم

 زلف افشان تو گرديده حصارم چه کنم

 از ازل ايل وتبارم همه عاشق بودند

 سخت دلبسته ی اين ايل وتبارم چه کنم

 من کزين فاصله غارت شده ی چشم تو ام

 چون به ديدار تو افتد سرو کارم چه کنم

 يک به يک با مژه هايت دل من مشغول است

 ميله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

سید حسن حسینی

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید 
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست 
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید 

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها 
تپش تبزده نبض مرا می فهمید 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد 
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم 
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد 
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم 
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمدعلی بهمنی 

از آن شبي که پريدي ز آشيانه من
صداي گريه بلندست از ترانه من

قرار بخش دلم ياد لحظه لحظه توست
ستاره هاي شبم اشک دانه دانه من

به هر بهانه که باشد به گريه روي آرم
غم فراق تو هم بهترين بهانه من

مگر ز خاطر افسرده ام تواني رفت
که بوي عطر تو دارد هواي خانه من

هميشه شانه من زير بار منت توست
از آنکه ريخت شبي زلف تو به شانه من

منم پرنده بي جفت بيشه هاي سکوت
بيا که نغمه برآري زآشيانه من

به عشق شهره شهرم که از عنايت دوست
ز هر لبي شنوي شعر عاشقانه من


مهدی سهیلی

 

این چندمین شب است که من با تو نیستم
این چندمین شب است که در شعله زیستم


این عکس اول است که با هم گرفته‌ایم
من بی‌قرار مستی لبخند کیستم


این عکس دوم است در آغاز تشنگی
هم بغض آب قمقمه‌ات را گریستم


این عکس آخر است که لبخند می‌زنم
این‌جا کمی شبیه به زخم تو نیستم؟


این عکس آخر است که با هم گرفته‌ایم
از ترس مرگ نیست که در عکس نیستم


بر سنگ تابناک تو رمزی نوشته است
دیگر اجازه نیست کنارت بایستم


امشب تمام خاطره‌ها را گریستم
این چندیمن شب است که من بی تو نیستم


بهمن ساکی

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن !آینه این قدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست ؟


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن ! روح تو دریایی نیست


آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه ! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت : هر خواستنی عین توانایی نیست


فاضل نظری

 

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

 

با پرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

 

فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

 

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو

بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

 

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند

یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

 

همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

 

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست

پی می بریم؟حوصله شرح قصه نیست...


فاضل نظری

هوا حوالی مرداد و دست من سرد است
زدم به کوه و کمر٬ بسکه شهر نامرد است
زدم به کوه و کمر٬ برف می خورم دیگر
که از تمام محل٬حرف می خورم دیگر
چقدر فاصله ها را ورق زدن تا تو
چقدر حسرت یک شب قدم زدن با تو
منم که آینه از آه من خبر دارد
تویی که از تو دلم دست بر نمیدارد
من از عشیره ی دلدادگان رسوایم
خدا کجاست ببیند چقدر تنهایم...
خدا کجاست ببیند که از تو دور شدم..
من عاشقم٬که بدون اراده کور شدم
هنوز در طلب خنده هات می میرم
جسارت است٬ ولی من برات می میرم...



مریم پیله ور

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد
بهانه باز به دست اجاق مي اقتد 


حكايت من و دنيايتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد


عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد


به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد 


هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟


فاضل نظری

از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتات را بیاور تا بگویم کیستم


سیلی ِ همصحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخرهام، هر قدر بیمهری کنی میایستم


تا نگویی اشکهای شمع ازکمطاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم


چون شکست آیینه، حیرت صد برابر میشود

بیسبب خود را شکستم تا ببینم کیستم


زندگی در برزخ ِ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم


فاضل نظری

 

 

دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت

دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ


خشم است و انتقام فرومانده در نگاه

جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ


تنھا شدم ، گریختم از خود ، گریختم

تا شاید این گریختنم زندگی دهد


تنھا شدم که مرگ اگر همتی کند

شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد


تنھا شدم که هیچ نپرسم نشان کس

تنھا شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش


دردا که این عجوزه  جادوگر حیات

بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش


اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز

آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت


اینک منم گریخته از بند زندگی

با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟


"نادر نادرپور"

 

اتاق چوبي از احساس زندگي خالي
نه حس گريه ـ گلايه، نه حس خوشحالي


اتاق بي‌در و پيكر كه دار قالي را
گرفته تنگ بغل، زير سقف پوشالي


و دختري بي‌لبخند، صبح رو به پدر
ـ سلام! و بعد نه حرفي نه حال و احوالي


پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصي
پدر نتيجة شغل شريف حم‍ّالي!


پدر عليل و زمين‌گير، دخترك اما
پرنده مي‌بافد پا به پاي بي‌بالي


براي وا شدن بخت دخترانة خود
گره زده است دلش را به ريشة قالي


و گاه مي‌انديشد به آفرينش و جبر
به اين‌كه خلقت انسان ندارد اشكالي!


به عشق زودرسي كه سياست فقر است
ـ به پوچيِ همة طبل‌هاي توخالي ـ


به لُ‍كنتي كه دارد زبان كودكي‌اش
به «دوستت مي‌دانم» به «دوستم دالي»


به زخم كهنه سرما، به سرفه‌هاي خشك
به لكه‌هاي خون روي صورت قالي

.

دو روز مانده به آغاز حس آرامش
دو روز مانده از اين رنگ‌هاي جنجالي


دو روز مانده به اين بخت بي‌دليل، اما
كنار گورستان جاي زندگي خالي

!

فرشاد فرصت صفايي