آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...
آمدهام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییام که نی، نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان، از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعلهی نظر برم
آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دلشکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر کنم؟
آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او، وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
مولانا
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 19:3 توسط Asi
|