هر چه کردم نشوم از تو جدا بدتر شد
و نرفت از دل من مهر و وفا ، بدتر شد
مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما» ، بدتر شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس ، فقط رابطه ها بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد ...
غمش طوفان صدها آسمان ابر
دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته
صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت
زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینه ی صوت علی بود
چه گوشی می کند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن
به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه ی اهل تناسخ:
حلول روح او، درجسم زینب
علی دیگری با اسم زینب
زنی عاشق، زنی اینگونه عاشق
زنی، پیغمبر ِقرآن ناطق
زنی، خون خدایی را پیامبر
زن و پیغمبری؟ الله اکبر!
قیصر امین پور
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
از کفم رها شد قرار دل
نيست دست من اختيار دل
هيز و هرزهگرد، ضد اهل درد
گشته زين در آن، در مدار دل
بیشرفتر از دل مجو که نيست
غير ننگ و عار، کار و بار دل
خجلتم کشد پيش چشم از آنک
بوده بهر من در فشار دل
دل به هر کجا رفت و برنگشت
ديده شد سفيد ز انتظار دل
عمر شد حرام، باختم تمام
آبرو و نام، در قمار دل
بعد از اين ضرر، ابلهم اگر
خم کنم کمر زير بار دل
هر دو ناکسيم گر دگر رسيم
دل به کار من، من به کار دل
داغدار چون لالهاش کنم
تا به کی توان بود خار دل
همچو رستم از تير غم کنم
کور، چشم اسفنديار دل
خون دل بريخت از دو چشم من
خوشدلم از اين انتحار دل
افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل
عارف اين قدر لاف تا به کی
شير عاجز است از شکار دل
مقتدرترين خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
عارف قزوینی
یاد ایام
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
رهی معیری
این حنجره، این باغ صدا را نفروشید
این پنجره، این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما، باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایه دل نیست بجز اشک و بجز آه
پس دست کم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آینهای جز دل ما نیست
آیینه شمایید؛ شما را نفروشید
در پیله پروانه بجز کِرم نلولد
پروانه پرواز ِ رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید
قیصر امین پور
خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش خالی ام چون آسمان یخ زده بی اخترانش خلق ، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان یأس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش پاره پاره مغربم. با من نه خورشیدی ، نه صبحی نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش سرزمین مرگم اینک برکه هایش دیدگانم واین دل توفانی ام ، دریای خون بی کرانش پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده روسری های عزا از داغدیده مادرانش عیب از آنان نیست من دلمرده ام کز هیچ سویی در نمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش جنگ جویی خسته ام . بعد از نبردی نابرابر پیش رویش پشته ای از کشته ی همسنگرانش دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش « حسین منزوی »
این
جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است !
اِکسیرِ من ! نه اینکه مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقتِ یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های شما شود
چیزی شبیهِ عطر حضورِ شما کم است
گاهی ترا کنار
خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی ِ خواب ها کم است
خونِ هر آن غزل که نگفتم به پایِ توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
محمدعلی بهمنی
خوب شد هرگز نبودم تکیه گاه هیچ کس
من که تصویری ندارم در نگاه هیچ کس
خوب شد هر گز نبودم تکیه گاه هیچ کس
کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من
تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچ کس
زیر بار ظلممان دارد زمین خم میشود
بی تفاوت شد خدا هم چون که آه هیچ کس...
بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است
سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس
آخرش چوپان تو را با خنده ای سر میبرد
کاش میشد تا نباشی در پناه هیچ کس
عاقبت در زجر هستی قرص نانت میکنند
ماه دور از دست باش و قرص ماه هیچکس.....
امیر احسان دولت آبادی
آورده است وعده ی پاییز دیگری
ویرانه های خانه ی من ایستاده اند؛
چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری
تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟
آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک
باقی نمانده از تن من چیز دیگری
تهران و تلخ کامی من مانده است، کاش
تبریز دیگری و شکر ریز دیگری
فاضل نظری
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟
قیصر
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در آیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم به دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن؟ چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
از عشق می گویی بگو آبی ترین باشد
از عشق می گویم اگر درد تو این باشد
بگذار من عاشق ترین مرد زمین باشم
بگذار یک دیوانه هم عاشق ترین باشد
شیطان از اول خوب می دانست آدم کیست
بگذار لاف عشق تهمت آفرین باشد
من از فریب گندم روی تو دانستم
بیچاره دل یک عمر باید خوشه چین باشد
با یک هجوم از هم فرو می ریزدش غم- آه
دیوار دل سهل است اگر دیوار چین باشد
آه ای شبان خفته کولی ترین برخیز
می ترسم اینجا باز گرگی در کمین باشد
وقتی که از دل گفتی و آیینه دانستم
آنی که می خواهد دلم باید همین باشد
تا بود از تو قسمتم غم بود و دیگر هیچ
ای کاش تا باشد نصیبم از تو این باشد
این است پایان تب پروانه ای چون من
آتش همان بهتر که خاکستر نشین باشد
محمد حسین بهرامیان
هر که دیده ست مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست
در دلم هر طرفی مجلس ذکری برپاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست
سر مویی دلم آشفته گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست
میخرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست
شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
"آه" در هر دمی و بازدمی با من هست
محمدمهدی سیار
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دل سرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
جهنمی شدهام، هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ایست
که هر چه هست ندارم ! که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من ، شاید ــ
بــِـرویـَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست
فاضل نظری
زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچید عصایم مار شد
اژدهای خفتهای بود آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون بیدار شد
مرغ دستآموز خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
وان غزل خانگی برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخون خزان تکرار شد
تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جابه جا در باغ ویران هر درختی دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟
کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد
بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان رگبار شد
زهرهی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد
حسین منزوی
زن جوان غزلي با رديف «آمد» بود
كه بر صحيفه تقدير من مسود بود
زني كه مثل غزلهاي عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود
به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
زني كه آمدنش مثل «آ»ي آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
به جمله دل من مسنداليه «آنزن»
... و «است» رابطه و «باشكوه» مسند بود
زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدد بود
ميان جامه عرياني از تكلف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرد بود
دو چشم داشت - دو «سبز آبي» بلاتكليف
كه بر دو راهي «دريا چمن» مردد بود
به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
حسین منزوی
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوعه ولی لب هایم
هر چه ازطعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس،هیچکس! اینجا به تو مانند نشد
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد...
فاضل نظری
تو واجب را به دست آور، رها کن مستحب ها را
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
" زنده یاد نجمه زارع "
اگرچه سیلی آیینه ها کرم کرده ست
و تا همیشه سکوتِ مصورم کرده ست
نمی تواند از طعمِ شوکرانیِ من
مذاق پاک کند، آنکه نوبرم کرده ست
من از تبار غزلهای سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده ست از برم کرده ست
حسود یعنی باور کنم خودم را باز
که باز شورترین چشم باورم کرده ست
زمان ، زمانه ی افسانه های طی شده نیست
چه آتشی ست که ققنوس پرورم کرده ست
کبوترانه به بامم نشسته بودم - شعر -
برای قاف تو سیمرغِ دیگرم کرده ست
چه فرق دارد ، شیطان و یا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پیکرم کرده ست
از آبهای جهان، سهم بی کرانگی ام
جزیره ای است که در خود شناورم کرده ست
جزیره ای که تویی ابتدای اقیانوس
و انتهای زمینی که شاعرم کرده ست...
محمدعلی بهمنی
«سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که
چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که
چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که
چه؟
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که
چه؟
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که
چه؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه
برانیم که چه؟
بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن
نتوانیم که چه؟
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم
بشکانیم که چه؟
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از
لجه رهانیم که چه؟
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی
بنشانیم که چه؟
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل
بکشانیم که چه؟
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه
خوانیم که چه؟
همه رفتند از این ...خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
«سایه» در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج (ه. الف سایه) خطاب به شهریار پس از فوت نیما یوشیج
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد نخواست او به من ِ خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا بشود به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که…نه! نفرین نمیکنم، نکند به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
در مرزِ من بیا، برو، آباد کن مرا
من مجمعالجزایر تنهایی و غمم
پهلو بگیر پهلوی من، شاد کن مرا
من را که ریشههای درختی شکستهام
قایق بساز از تنش، آزاد کن مرا
بگذار با تو دور شوم از سکوتِ خویش
دور از همه، همه، همه فریاد کن مرا
در جایجای خاکِ تنم ردِ پای توست
گاهی تو هم شبیه وطن یاد کن مرا
مژگان عباسلو
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چهگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک میخورد سرم
وا ماندهام که تا به کجا میتوان گریخت
از این همیشهها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم
نجمه زارع
گویی که عقرب است،نه مو،آن سیاه کج
تنهــــا نرو ، خیـــــال مــرا بـــا خودت ببر
تـا بر تــــو هیچکس نکند یک نگـاه کج
آوازه ی نگــــاه تــو بــالا گـرفته است
ابروی تــوست مرجع تقلــید مـــاه کج
هر کس که رد پـای نگاه تـرا گـرفت
ابروی تـــو کشید دلـش را بـه راه کج
دریــاچه ی نگـاه تو چون موج می زند
می روید ازکرانه ی چشمت گیــاه کج
خلیل جوادی
وقتی بدم، موافق خوبی نبوده ام
عذرای پاک دامن اشعار آبی ام
من را ببخش، وامق خوبی نبوده ام
فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبوده ام!
هر چه نگاه می کنم این روزها به خویش
جز شانه های هق هق خوبی نبوده ام
این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند
من بادبان قایق خوبی نبوده ام
من هیچ وقت شاعر خوبی نمی شوم!
من هیچ وقت خالق خوبی نبوده ام!
فهمیدم این که فلسفه من شکستن است
هرگز دچار منطق خوبی نبوده ام
حرفت قبول، هرچه که گفتی قبول، آه
اما نگو که عاشق خوبی نبوده ام!
امیر مرزبان
هِی سرفه می کنی نفست وا نمی شود
بر گُر گرفتن تو نسیمی بر آتش است
اکسیژنی که در نفست جا نمی شود
گرگی گرسنه در ریه ات زوزه می کشد
تعبیر خواب گرگ به رویا نمی شود
دکتر که عکس های تو را دیده بود گفت :
این زخم کهنه است ؛ مداوا نمی شود
در شهر مدتیست که در پیش پای تو
دیگر به احترام کسی پا نمی شود
این پرده های کرکره چون پلک پنجره
چندیست سمت آمدنت وا نمی شود
طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش :
این سرفه ها برای تو بابا نمی شود
امواج سینه ی تو به من یاد داده است
دریا بدون موج که دریا نمی شود
دریای بیقرار! تو اسطوره نیستی!!
اسطوره با مبالغه افسانه می شود
جایی که عقل مانع پرواز آدمی ست
عاقل تر آن کسی ست که دیوانه می شود
پروانه از شراره ی آتش به هیچ وجه
"پروا" نکرده است که پروانه می شود
من با تو سوختم که بدانم چه می کشی
« احساس سوختن به تماشا نمی شود»
اصغر عظیمی مهر
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرز علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز انا الحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست...
محمدعلی بهمنی
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟
دور گردید و به ما جرات مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان؟
این دعایی ست که رندی به من آموخته است؛
بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان
غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است؛
تا شکوفا نشده بشکن و پر پر گردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟؟
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان
فاضل نظری
پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
باران بشو،ببار به کاغذ،سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من،عزیز غم انگیز بر گریز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!
مهدی موسوی
سفر بهانهی خوبی برای رفتن نیست نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست نگو بزرگ شدم، گریه کارِ کوچکهاست زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا قرار نیست خبرها همیشه... حتماً نیست حسود نیستم اما خودت ببین حتا چراغِ خانهی مهتاب بی تو روشن نیست مرا ببخش اگر گریه میکنم وقتی نوشتهای که غزل جای گریهکردن نیست زنی که فال مرا میگرفت امشب گفت: پرنده فکر عبور است، فکرِ ماندن .... -مژگان عباسلو/شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری | ||
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شهریار
بگذار گر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتّا ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
فاضل نظری
چقدر حس قشنگی است این که جا پای ِ -
شما شبی بگذارم اگرچه می دانم
شما بزرگترید از تمام دنیای ِ -
غریب و کوچک من ... نه! نمی شود یکبار
کمی مماس شود بال من و پرهای ِ ...؟!!
همیشه من ته دره ولی شما انگار
همیشه دورتر از من ، درست بالای ِ ...
که ... نقطه چین بگذارم چقدر حرفم را ...
چقدر گریه کنم هی تمامِ شب های ِ ...
نمی شود به شما گفت « دوســ... » من آخر
بگو چکار کنم تا کمی دلت جای ِ ...
فاطمه حق وردیان
میل دارم که بخندی عسل ایجاد کنی
روی دشت تنت اینبار که می آیی هم
زلف بندازی و کوه و کتل ایجاد کنی
اولی دینم و بعداً دلم اصلا تو بگو
مایلی توی کدامش خلل ایجاد کنی
خوش ندارم که به دنیا بنمائی رخ را
ناگهان شورش بین الملل ایجاد کنی
یا که آغاز کنی زلزله ی هجرت را
باز هم روی دل من گسل ایجاد کنی
وحید عیدگاه
تمام ترسم ازین آبروی لعنتی است
شبی می آیم و دل می زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است
زمین چه میشود آه ای خدای جادوگر
بگو چه در پی این کهنه گوی لعنتی است
زمان به صلح و صفا ختم می شود هرچند
زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است
چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت و سوی لعنتی است
چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است
به خود می آیم از آهنگ های تند نوار
که باز حاکی از " آی لاو یو" ی لعنتی است
بس است شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان زمانه ی این آبروی لعنتی است
نجمه زارع
نفحات وصلک او قـدت، جـمرات شوقک فی الحشا
ز غمت به سینه کم آتشی که نـزد زبانه کمـآتشا
به تو داشت خو دل گشتهخون، ز تو بود جان مرا سکون
فـهجـرتنـی فـجعلتـنی متـحیرا متـوحـشا
دل مـن بـه عشق تـو مینهد، قـدم وفا بـره طلـب
فلئن سعی فبه سعی، و لئن مشی فبه مشی
ز کمند زلف تو هر شکن، گـرهی فتاده بـه کار من
بگره گشائی زلف خود تو ز کار من گرهی گشا
تو چه مظهری که ز جلوهی تو صدای سبحهی صوفیان
گذرد ز ذروهی لامکان، که خوشا جمال ازل خوشا
همه اهل مسجد و صومعه، پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طره و طلعت تو، من الغداه الی العشا
چه جفا که «جامی» خسته دل ز جدایی تو نمیکشد
قدم از طریق وفا مکش، سوی عاشقان بلا کشا
جامی
ایام عید هم به ملالت گذشته است
عمری که در بهار به عزلت گذشته است
ای عمر رفته! خاطر تقویم مانده ای
از تو هزار هفته و ساعت گذشته است
از آستین دراز نشد هیچ بر درخت
ای دست ها که دور حلاوت گذشته است
من شبلی ام در آتش و خیسم از آفتاب
بر من هزار ابر ملامت گذشته است
تو زادگاه یک تروریستی که روح من
از مرزهای تو به سلامت گدشته است
بگذار توی جیب بمانند دست هات
وقتی که روزگار رفاقت گذشته است
بی دلخوشی بهار و زمستان برابر ست
اردیبهشت ما به بطالت گذشته است
آرش پورعلیزاده
دیوانه وار عاشق بود
بی عشق، زندگی
چیزیست مثل ِ کار ِ اداری!
-ناگاه یک نگاه/عمران صلاحی
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست
جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست
هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زودباوری ست
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابرِ همگان نابرابری ست
دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب! هرچه کنی ذرّه پروری ست
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست
فاضل نظری
یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده ست
خو کُن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده ست
آن باوفا کبوتر جلدی که پَر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ست
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست
فاضل نظری
اینکه دلتنگ توام اقرار میخواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار میخواهد مگر؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده دیدار میخواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق میشویم
اشتباه ناگهان تکرار میخواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند
لشکر عشاق پرچمدار می خواهد مگر؟
با زبان بیزبانی بارها گفتی:"برو"!
من که دارم میروم! اصرار میخواهد مگر؟
*روح سرگردان من هر جا بخواهد میرود*
خانه دیوانگان دیوار میخواهد مگر؟
مهدی مظاهری
زمين مجال غريبي براي گم شدن است
براي رفتن و جا ماندن و نيامدن است
جهان تردد مغشوش در خيابان هاست
در ازدحام سراسيمگي قدم زدن است
جهان قطار عجولي شده ست تا ببرد
ترا كه ميشي چشمان تو جهان من است
نمي رسيم من و تو به هم و خوشبختي
شبيه دور شدن هاي آخرين ترن است،
كه محو مي شود و دير مي رسم هر بار
به كوپه اي كه ترا دارد و بدون من است
مهرداد نصرتي
مدام
قد می کشند پشت سرت دارها مدام
جرم تو زندگی ست نفس می کشی زلال
سر می کشند دور و برت مارها مدام
تو میوه داری از همه سو سنگ می خوری
این است سرنوشت ثمردارها مدام
تو راست قامتی و تناور از این سبب
تحریک می شوند تبردارها مدام
آزاد می شوی دگر از بند ها اگر
راضی شوی به رسم دغل کارها مدام
آسوده می شوی تو از این فتنه های گنگ
عادت کنی اگر به لجن زارها مدام
اما تو عاشقی ! تو عادت به منجلاب ؟!
اما تو شاعری ! تو تو این عارها مدام ؟!
نه ! نه ! تو سبز و روشن و پربرگ و بر بمان
در حسرت نگاه تبردارها مدام ...
دکتر کاووس حسن لی
دلیل مسلمانی من
شدی مثل نعمت تو ارزانی من
نجات شب سرد و طوفانی من
گرفتی مرا از تلاطم، تهاجم
شدی مایه امن و آسانی من
تو فریادِ خاموشِ «اَدرِک اَخایی»
در این پردههای خراسانی من
تنت مطلع سرخ باران خون و
سرت آیههای پریشانی من
در این کورسویی، در این کورشعری
شــدی نــور ابــیــات ظـلــمانی من
بگو چیست نامت خدای محرم؟
حسینی! دلیل مسلمانی من
فاطمه شمس