هم جا برای اینکه بمانم نبود
و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و
نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریخته
اند
یعنی که هیچ کس نگرانم
نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه
ای است
که هیچ وقت قدر دهانم نبود و
نیست
گفتند آفتاب تو در پشت
ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و
نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده
ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و
نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ
من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود
و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته
هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و
نیست
صادق فغانی
+ نوشته شده در شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 1:55 توسط Asi
|