گفتگو
می پرسد از من کیستی؟ می گویمش، اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه، خود این را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را،باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود،حاشا نمی داند
می گویمش، گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش، آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال ِ مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویمش، می گویمش،چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن، چیزی از این دنیا نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد، که گویی هیچ از این غمها نمی داند
محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 21:9 توسط Asi
|