پَر می کشی از پنجره خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا ٬ ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه روز نمی کرد
با آتش ِ مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه ، هرچه صدا ، هرچه صدا تو


آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ وَِ یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه وُ هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا _ تو ، همه جا _ تو ، همه جا _ تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من
تا شرح دهم از همه‌ی خلق چرا تو

 

محمدعلی بهمنی

دورم از این وفاق یک نفره

مردم از اتفاق یکنفره
عاشقی یا فراق یکنفره


شهر وقتی همیشه تنهایی
میشود یک اتاق یکنفره


بین افکار خود فرو رفتم
فکر این باتلاق یکنفره


یک دلم کفرو یک دلم ایمان
دو به شک در نفاق یکنفره


دل به یک سو و من به سوی دگر
چه کنم با طلاق یک نفره


دائما حرص میخورم هر شب
سیرم از ارتزاق یکنفره


با خودم اشتی نخواهم کرد
دورم از این وفاق یک نفره


باز یادم مرا فراموش است
باز هم یک جناغ یک نفره

 

سید محمد حسینی

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

جز همین دربه‌در دشت و صحاری بودن
ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکی ست
از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی
در قفس عاشق آواز قناری بودن

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین
این یهودا صفتان را ز حواری بودن

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش
که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است
دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش
آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال
همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند
تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی
زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

 

                                        حسین منزوی

بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت...

شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش: آری! ولی چه زود گذشت

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت

شبی به عمرم اگر خوش گذشت آن شب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت

چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت

گشود بس گره آن شب ز کار بسته‌ی ما
صبا چو از بر آن زلف مشک‌سو گذشت

غمین مباش و میندیش از این سفر که تو را
اگرچه بر دل نازک غمی فزود، گذشت

 

ایرج دهقان

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد

زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

فاضل نظری

این گونه تلخ نیست کلام غریبه ها!

بیگانه نیستند تمام غریبه ها
گاهی محبت است مرام غریبه ها

وقتی که بی طمع به تو لبخند می زنند
موج صداقت است سلام غریبه ها

گاهی کسی که با دل آدم غریبه نیست
بُر می خورد میان تمام غریبه ها...

با این همه هزار هزار آهوی غریب
افتاده اند خسته به دام غریبه ها

بو می کشند ردّ تو را سایه هایشان
تیز است مثل گرگ مشام غریبه ها

با آنکه وحشی است ولی گاه می شود
آهوی بی پناه تو رام غریبه ها

معنای سیب سرخ به دست چُلاق چیست؟
یعنی به نام دوست ، به کام غریبه ها!

کاری تر است زخم ، اگر سر برآورد
شمشیر دوستان ز نیام غریبه ها!

با ما شما غریبه نبودید و نیستید
این گونه تلخ نیست کلام غریبه ها!

محمد رضا ترکی

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد...

اول آبى بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابى بود، ابرى شد، سیاه و سرد شد

آفتابى بود، ابرى شد، ولى باران نداشت
رعد و برقى زد ولى رگبار برگ زد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه، این آیینه کى غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیک تر مى شد، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دورى کرد، شد

هر چه روزى آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه مى پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بى دست و پا مى رفت دل
یک نظر روى تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکى ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد؛ زوجى فرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد

قیصر امین‌پور

اتفاقی که هیچ ربطی به، بحث اصلی نداشت من بودم
خارج از متن عاشقت بودم، رفت در حال آمدن بودم

مرد کنسرو عنکبوتی من، کوه لنگ و کویر لوتی من
عشق...فرهاد توی قوطی من، من! که شیرین ِکوه‌کن بودم

سرو پاشیده توی باغچه‌ات، سر و پا چیده توی طاقچه‌ات
پشتی مست کرده در کمرت، کوری این اجاق من بودم

ترس از دست دادن موضوع، ساختار خیال ناموزون
آفت شرم و شوق در مضمون، نعل‌بندی که در لجن بودم

صرفه‌جویی در آب‌های جهان، دست بردن به خلوت باران
مستندساز ساده‌ای بودم، سعی کردم ولی گون بودم

صبح از کادر می‌زدم بیرون، به جماعت سلام می‌کردم
پیش پایم کنار می‌رفتند، بند گاری این چمن بودم

من بدلکار توی محکمه‌ات، من همآغوش با مجسّمه‌ات
بعد از اکران فیلم فهمیدم، تازه در نقش پیرهن بودم

.

.

من که یک حلقه‌ی قسم‌خورده، توی انگشت چند زن بودم...

فاطمه قائدی

هی شمع روشن میکنم این گور خالی را
می پرورانم در دلم عشقی خیالی را

آنقدر پا خوردم درین شهر پر از عابر
حس کرده ام با تار و پودم رنج قالی را

باران ببارد یا نبارد سهم من این است
از چشم من باید بخوانی قحطسالی را

در من هزاران تن تو را چشم انتظارند،آه...
باید ببینی چشمهای این اهالی را

وقتی که دنیا روی دور تند میچرخد
تا باز از دستت بگیرد هر مجالی را

باید بیایی از سکوت ابرها باران!
روشن کنی چشمان خشک این حوالی را

اینجا نفس از وزن سنگین غزل تنگ است
دیگر ندارم طاقت این خسته حالی را.

.

.

یک شمع روشن میکنم بر گور رویاهام
یک شمع تا دلخوش بمانم هر محالی را...

 

زهرا رئیس‌السادات

من از تبار تیشه‌ام، با من غمی هست
در ریشه‌ام احساس درد مبهمی هست

بر گیسوانم بوسه زد روزی خداوند
در سرنوشتم راه پر پیچ و خمی هست

وقتی مرا با خاک یکسان خواست، یعنی
در نقشه‌ی جغرافیای من بمی هست

سهم من از شادی شبیه آفتاب است
او هم نمی‌داند که حتا شبنمی هست!

جز زخم، این دنیا نخوردم تلخ و شیرین
آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟

-مژگان عباسلو

آسیمه سر رسیدی
از غربت بیابان

دلخسته دیدمت در
آوار خیس باران

وامانده در تبی گنگ
ناگه به من رسیدی

من خود شکسته از خود
در فصل نا امیدی

در برکه ی دو چشمت
نه گریه و نه خنده

گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق
هرگز  نبرده بودم

پیدا نمی شدی تو
شاید که مرده بودم
 
من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود
تا این ترانه گفتم

در خلوت سرایم
یکباره پر کشیدی

آنگاه ای پرنده
بار دگر پریدی

‌اکبر آزاد


خسته‌ام از تلاطمت ای دل!
دلِ سر در هوای پا در گل
ای سلامت همیشه بر ساحل
داستانِ من از خودم غافل
کی قرار است گفتنی باشم؟

بی‌قرارم، نسیم را مانم
داغ‌دارم چرا؟ نمی‌دانم
تا پری هست من پری‌شانم
خسته‌ام از سکوت، بر آنم
آنچه فریاد می‌زنی باشم.

من کی‌ام؟ از غروب آکنده
گُلِ خورشید را پراکنده
چاله پر کرده، چاه را کنده
دلِ از هرکه هرکجا کنده
تو کجا چاه می‌کنی؟ باشم.

غم اگر خوردنی ست، من خوردم
دل اگر بردنی ست، من بردم
به تنِ آدمی است، من مُردم
به غمِ عالمی ست، آوُردم
تا کجا؟ کی شکستنی باشم؟

شیشه‌ام جا به جا ترک خورده‌ست
با چه دل‌سنگ‌ها به سر برده‌ست
من حیاتم بهار پژمرده‌‌ست
از سپید و سیاه آزرده‌‌ست
می‌روم آدم آهنی باشم.

غم اگر شاعر است من آهم
هر کجا عابر است من راهم
گاه اگر ظاهر است آن گاهم
غم بگو بس کند که می‌خواهم
بعد از این با خودم تنی باشم.


باز هم، باز هم صفای خودم!
می‌روم گم شوم برای خودم
کرده ناکرده‌ام به پای خودم
مانده‌ام سال‌ها کجای خودم؟
کی قرار است رفتنی باشم؟

-مژگان عباسلو

من اما از تو ممنونم
همین که هستی و گاهی
مرا به گریه می اندازی

همین که هستی و گاهی
به یادم می اوری
چقدر تنهایم !

راضیه بهرامی

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

محمد علی بهمنی

ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران
افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران
 جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
 تو اختر سرخی که به انگیزه‌ی تکثیر
ترکید بر آیینه‌ی خورشید ضمیران
 ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
 خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی... تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه‌ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک سر بی‌تن
تا شام شدی قافله‌سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
 تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
 حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه‌گیران
 
حسین منزوی

یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس

واحه های دور دست دل کجاست
تا بیا سا ییم در خود یک نفس ؟

واحه های گم که آنجا کس نیافت
رد پایی از نگاه هیچ کس

خسته ام از دست دل های چنین
پیش پا افتاده تر از خار و خس

ارتفاع بال ها : سطح هوا
فرصت پروازها : سقف قفس

خسته از دل خسته از این دست دل ,
ای خوشا دل های دور از دسترس

 

قیصر امین‌پور


برای ستایشِ تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی، دلتنگم

برای ستایشِ تو
همین گل و سنگریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم.

شمس لنگرودی

...

بگذار سر به سينه ي من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي درد مند را

شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده ي سر در كمند را

بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت
اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست

بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمريست در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبي آرامو روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو

يك شب ستاره هاي تو را دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند  صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب

بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني ، گرم تر بتاب

 

فریدون مشیری