خستهام از تلاطمت ای دل!
دلِ سر در هوای پا در گل
ای سلامت همیشه بر ساحل
داستانِ من از خودم غافل
کی قرار است گفتنی باشم؟
بیقرارم، نسیم را مانم
داغدارم چرا؟ نمیدانم
تا پری هست من پریشانم
خستهام از سکوت، بر آنم
آنچه فریاد میزنی باشم.
من کیام؟ از غروب آکنده
گُلِ خورشید را پراکنده
چاله پر کرده، چاه را کنده
دلِ از هرکه هرکجا کنده
تو کجا چاه میکنی؟ باشم.
غم اگر خوردنی ست، من خوردم
دل اگر بردنی ست، من بردم
به تنِ آدمی است، من مُردم
به غمِ عالمی ست، آوُردم
تا کجا؟ کی شکستنی باشم؟
شیشهام جا به جا ترک خوردهست
با چه دلسنگها به سر بردهست
من حیاتم بهار پژمردهست
از سپید و سیاه آزردهست
میروم آدم آهنی باشم.
غم اگر شاعر است من آهم
هر کجا عابر است من راهم
گاه اگر ظاهر است آن گاهم
غم بگو بس کند که میخواهم
بعد از این با خودم تنی باشم.
باز هم، باز هم صفای خودم!
میروم گم شوم برای خودم
کرده ناکردهام به پای خودم
ماندهام سالها کجای خودم؟
کی قرار است رفتنی باشم؟
-مژگان عباسلو
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:41 توسط Asi
|