از حال من مپرس که بسیار خستهام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خستهام
دلگیرم از ستاره و آزردهام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خستهام
دلخسته، سوی خانه تن خسته میکشم
آوخ... کزین حصار دلآزار خستهام
بیزارم از خمشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خستهام
از او که گفت: یار تو هستم؛ ولی نبود
از خود که بیشکیبم و بییـار خستهام
تنها و دلگرفته، بیزار و بیامید
از حال من مپرس که بسیار خستهام
محمدعلی بهمنی