از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام


از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دل‌گیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام

دل‌خسته، سوی خانه تن خسته می‌کشم
آوخ... کزین حصار دل‌آزار خسته‌ام

بیزارم از خمشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت: یار تو هستم؛ ولی نبود
از خود که بی‌شکیبم و بی‌یـار خسته‌ام

تنها و دل‌گرفته، بی‌زار و بی‌امید
از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

 

محمدعلی بهمنی

 اگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است
و تا هميشه سکوت مصورم کرده است


نمي تواند از طعم شوکراني من
مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است


من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده است از برم کرده است


حسود يعني باور کنم خودم را باز
که باز شورترين چشم باورم کرده است


زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست
چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است

کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ‌ شعر

براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است


چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است


از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام
جزيره اي است که در خود شناورم کرده است


جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس
و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است

 

محمدعلی بهمنی

 

مــــارا  نکشان   به   سوی   لبهای   خودت

برگــــرد   برو   بخواب    در    جای    خودت

می  خواهی  اگر  ببوسمت  حرفی  نیست

امّــــــا  همه ی  عواقبش   پـــــای  خودت

 

خلیل جوادی

معشوق من

معشوق من
 با آن تن برهنه ي بي شرم
 بر ساقهاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد
خط هاي بي قرار مورب
اندامهاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال
ميكنند
معشوق من
گويي ز نسل هاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست
گويي كه بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شكاريست
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قانون
صادقانه ي قدرت را
تاييد ميكند
او وحشيانه آزاد ست
مانند يك غريزه سالم
در عمق يك جزيره نامسكون
او پاك ميكند
با پاره هاي خيمه مجنون
از كفش خود غبار خيابان را
معشوق من
همچون خداوندي  ‚ در معبد نپال
گويي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبايي
او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند
او مثل يك سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني
او با خلوص دوست مي دارد
ذرات زندگي را
ذرات خاك را
غمهاي آدمي را
غمهاي پاك را
او با خلوص دوست مي دارد
يك كوچه باغ دهكده را
يك درخت را
يك ظرف بستني را
يك بند رخت را
معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه ي يك مذهب شگفت
در لابلاي بوته ي پستانهايم
پنهان
نموده ام

فروغ

تو کی می رسی؟

دلم را تکاندم که باران بگیرد                              

زمین رنگ و بوی بهاران بگیرد

 

 صدایت زدم تا هوا تازه گردد                    

پریشانی کهنه سامان بگیرد               

 

کنار عطش­های سوزان نشستم                             

که آتش به دامانم آسان بگیرد

 

توکی می­رسی باز با خندهایت

که لبخند یخ کرده­ام جان بگیرد

 

تو کی می­رسی تا که رقصم بجنبد

سراپای من شور مستان بگیرد

 

تو کی می­رسی تا درآغوش گرمت

تنم التهاب فراوان بگیرد

 

تو کی می...توکی می...تو...می­ترسم آخر

 که پیش از طلوع تو توفان بگیرد

 

و می­ترسم اکنون که تا شام آخر

شبم طعم شام غریبان بگیرد

 

بیا پل بزن تا به خود بازگردیم

بیا پیش ازآن که زمستان بگیرد

 

بیا تا زمان با تو معنا پذیرد

بیا تا زمین از تو بنیان بگیرد

 

به غیراز طلوع تو راهی نمانده است

بیا تا شب کهنه پایان  بگیرد

 

دکتر کاووس حسن لی

ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه ام از عطر توسنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
***
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من

ای ز گندمزار ها سرشار تر
ای ز زرین شاخه ها پر بار تر
ای در بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
های هوی زندگی در قعر گور
؟
***
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

***
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّار ها
گمشدن در پهنه ی بازار ها
***
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون
ستاره ، با دو بال زر نشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگ هام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم به راه
***
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن
طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
***
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
..........
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که بر خیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
***
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و
پرواز ها ؟
این شب خاموش و این آواز ها ؟
***
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفس هایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند های فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من

***
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی


 

فروغ

خیابان

ادکلن های متفاوت 

بی تفاوت از کنار هم می گذزند 

عطر سلامی نمی شنوی!   

دکتر غلامرضا کافی

نیاز به یک کلمه دارم

کلمه‌اى که مرا از روى زمین بردارد

من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت ، تانکی ست
که برزمین فکرهایم می چرخد و
علامت می گذارد
ازروی همین علامت ها دکتر
نقشه جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:
                              "چه چاله های عمیقی"

 

 

از : زنده یاد شهرام شیدایی