سر ِ خود را مزن اين گونه به سنگ ،
دل ِ ديوانه ي تنها ! دل ِ تنگ !
منشين در پس اين بهت ِ گران
مدران جامه ي جان را ، مدران !
مكن اي خسته ، درين بغض درنگ
دل ِ ديوانه ي تنها ، دل تنگ !
پيش اين سنگدلان قدر ِ دل و سنگ يكي است
قيل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ يكي است
ديدي ، آن را كه تو خواندي به جهان يار ترين
سينه را ساختي از عشقش ، سرشار ترين
آنكه مي گفت منم بهر تو غم خوار ترين
چه دلآزار ترين شد ! چه دلآزار ترين ؟
نه همين سردي و بيگانگي از حد گذراند ،
نه همين در غمت اين گونه نشاند ؛
با تو چون دشمن ، دارد سر ِ جنگ !
دل ديوانه ي تنها ، دل تنگ !
ناله از درد مكن
آتشي را كه در آن زيسته اي ، سرد مكن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازين عشق و سر افراز بمان
راه ِ عشق است كه همواره شود از خون ، رنگ
دل ِ ديوانه ي تنها ، دل ِ تنگ !
فریدون مشیری
+ نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 16:6 توسط Asi
|