فرشته‌مي‌وزد امشب‌دوباره‌از هر سو
ظهور مي‌كند اينك‌ستاره‌از هر سو

«كه‌برگذشت‌كه‌بوي‌عبير مي‌آيد ؟
كه‌مي‌رود كه‌چنين‌دلپذير مي‌آيد؟»
چه‌خوب‌شد كه‌خدا در ازل‌به‌فكر افتاد
كه‌گل‌كند به‌تجلي‌در اين‌خراب‌آباد

همين‌كه‌در تن‌اين‌خاك‌نور جان‌پاشيد
به‌يك‌دم‌اين‌همه‌آيينه‌در جهان‌پاشيد

همين‌كه‌نور تجلّي‌رسيد در عالم‌
هزار چشم‌فريبا دميد در عالم‌

همين‌كه‌نور تجلّي‌رسيد در عالم‌
هزار ليليِ شيرين‌وزيد در عالم‌

براي‌من‌كه‌تمام‌جهان‌پر از ليلاست‌
براي‌من‌كه‌زمين‌و زمان‌پر از ليلاست‌

چگونه‌چشم‌ببندم‌بر اين‌همه‌ليلا
چگونه‌نور ننوشم‌از اين‌همه‌دريا

«كس‌اين‌كند كه‌دل‌از يار خويش‌بردارد؟
مگر كسي‌كه‌دل‌از سنگ‌سخت‌تر دارد»
نگاه‌آينه‌پُر كرده‌است‌دنيا را
چگونه‌وا نكنم‌ديده‌ي‌تماشا را

«كه‌گفت‌بر رخ‌زيبا نظر خطا باشد؟
خطا بود كه‌نبينند روي‌زيبا را»

براي‌آن‌كه‌گره‌وا شود تماشا را
خدا زياد كند غمزه‌ي‌فريبا را

خدا زياد كند ديده‌اي‌كه‌هر ساعت‌
به‌يك‌كرشمه‌بر آتش‌كشد دلِ ما را

ببين‌چه‌عطر خوشي‌در هوا پراكنده‌است‌
ببين‌درخت‌چقدر از فرشته‌آكنده‌است‌

پرنده‌ها كه‌بر اين‌شاخه‌راز مي‌خوانند
ببين‌چه‌ساده‌و شيرين‌نماز مي‌خوانند

ببين‌چه‌صوت‌خوشي‌در ترانه‌ها جاري‌ست‌
خدا هميشه‌در اين‌عاشقانه‌ها جاري‌ست‌
ببين‌چه‌نم‌نم‌بارآوري‌فراگير است‌
خدا هميشه‌از اين‌ابرها سرازير است‌

خدا نهان‌شده‌در پشت‌هر چه‌زيبايي‌ست‌
جمال‌اوست‌كه‌اين‌گونه‌در فريبايي‌ست‌:

يكي‌به‌شكل‌درخت‌و يكي‌به‌شكل‌گياه‌
يكي‌به‌شكل‌ستاره‌، يكي‌به‌هيأت‌ماه‌

يكي‌به‌شكل‌پرنده‌، يكي‌به‌شكل‌پري‌
يكي‌به‌شكل‌صديقه‌، يكي‌به‌شكل‌زري‌

چه‌فرق‌مي‌كند اين‌ها تمام‌يك‌نورند
شبيه‌پرتو برتافته‌ز منشورند

چه‌فرق‌مي‌كند اين‌ها تمام‌يك‌جانند
اگرچه‌در نظرت‌ظاهراً فراوانند

اگر وجود كسي‌دلربا و دلبند است‌
خدا گواست‌كه‌يك‌تكّه‌از خداوند است‌
«منم‌كه‌شهره‌ي‌شهرم‌به‌عشق‌ورزيدن‌
منم‌كه‌ديده‌نيالوده‌ام‌به‌بد ديدن‌»

اگر غبار هوس‌از نگاه‌برچيني‌
زلال‌مي‌نگري‌هرچه‌را كه‌مي‌بيني‌

كسي‌كه‌چشم‌و دلش‌را هوس‌نياكنده‌ست‌
هزار آينه‌دور و برش‌پراكنده‌ست‌

براي‌ديدن‌او كاش‌فرصتي‌باشد
چه‌فرق‌مي‌كند او در چه‌هيأتي‌باشد

«طفيل‌هستي‌عشقند آدمي‌و پري‌
ارادتي‌بنما تا سعادتي‌ببري‌»

كسي‌كه‌ثانيه‌ها را سياه‌مي‌بيند
طلوع‌خنده‌ي‌ما را گناه‌مي‌بيند

اگر چه‌در نظر خويش‌صاحب‌بصر است‌
به‌ديده‌ي‌تو قسم‌اشتباه‌مي‌بيند
به‌راهِ دوست‌رها كرده‌ام‌سرِ خود را
و دل‌خوشم‌كه‌مرا سر به‌راه‌مي‌بيند

و دل‌خوشم‌كه‌به‌چشم‌عنايتش‌گاهي‌
مرا به‌قدرِ يكي‌برگِ كاه‌مي‌بيند

شنيدم‌از لب‌خورشيد عاشقانه‌شبي‌
ترانه‌ي‌«سَبَقَتْ رَحْمَتي‌عَلي‌' غَضَبي‌»

چنان‌شدم‌كه‌دگر از خدا نمي‌ترسم‌
از آن‌عنايت‌بي‌انتها نمي‌ترسم‌

بهشت‌مي‌وزد اين‌سان‌هماره‌از هر سو
در اين‌كرانه‌ي‌رحمت‌چرا بترسم‌از او؟

از او كه‌در همه‌ي‌تار و پود من‌جاري‌ست‌
از او كه‌در دلِ بود و نبودِ من‌جاري‌ست‌

از او كه‌بي‌خبر از من‌مرا نگهبان‌است‌
از او كه‌مهرِ عيان‌است‌و لطف‌پنهان‌است‌
چنان‌كه‌با مَنَش‌اين‌عشوه‌هاي‌پنهاني‌ست‌
مسلّم‌است‌مرا جز بهشت‌جايي‌نيست‌

«چه‌مستي‌است‌ندانم‌كه‌رو به‌ما آورد
كه‌بود ساقي‌و اين‌باده‌از كجا آورد»

خوشا به‌حال‌خودم‌كز خطر رها شده‌ام‌
از اين‌جماعتِ سودانگر جدا شده‌ام‌

بَدا به‌حال‌كساني‌كه‌بي‌خبر ماندند
سفر به‌سر شد و در صورتِ سفر ماندند

دوباره‌كعبه‌پر از ازدحامِ مردم‌شد
در ازدحامِ سفركردگان‌خدا گُم‌شد

كسي‌نكرد از اين‌غافلان‌سفر در خويش‌
كسي‌نديد خدا را زلال‌تر در خويش‌

كسي‌نخواست‌كه‌از خويشتن‌رها باشد
كسي‌نخواست‌كه‌بيننده‌ي‌خدا باشد
يكي‌كه‌خوابش‌از اين‌دردها برآشفته‌ست‌
چقدر ساده‌و شيرين‌براي‌ما گفته‌ست‌:

«گناه‌كردنِ پنهان‌به‌از عبادت‌فاش‌
اگر خداي‌پرستي‌، هواپرست‌مباش‌»

 

کاووس حسن لی