دو زیست یعنی اینجا کم است یک چیزی/ میان خاطرهها مبهم است یک چیزی...
دوباره مرگ، دوباره زوال و نیست شدن
دوباره مثل وزغ خسته و دو زیست شدن
دوزیست یعنی در سراب جان دادن
به خواب، یک بدن مرده را تکان دادن
دو زیست یعنی اینجا کم است یک چیزی
میان خاطرهها مبهم است یک چیزی
دو زیست یعنی آنجا شبیه یک دریاست
کویر، فاجعهی بیکران ماهیهاست
دو زیست یعنی: مردم! نفس کم آوردم
غزل کم آوردم، همقفس کم آوردم
شبیه آدم برفی، شبیه بستنیِ
شبیه رابطههای کجِ گسستنیِ
شبیه حلقهی زنجیرهای پاره شده
شبیه شعر بزک کرده... استعاره شده
شبیه لحظه پرواز و بغض یک چمدان
شبیه حسرت پروازِ تا ابد تهران
دو زیست شد دل من تا نمیرد از دوری
شبیه خاطرهی سرد سنگ بر گوری
فاطمه شمس