دو‌ زیست یعنی اینجا کم است یک چیزی/ میان خاطره‌ها مبهم است یک چیزی...


دوباره مرگ، دوباره زوال و نیست شدن
دوباره مثل وزغ خسته و دو زیست شدن

دوزیست یعنی در سراب جان دادن
به خواب، یک بدن مرده را تکان دادن

دو زیست یعنی اینجا کم است یک چیزی
میان خاطره‌ها مبهم است یک چیزی

دو زیست یعنی آنجا شبیه یک دریاست
کویر، فاجعه‌ی بیکران ماهی‌هاست

دو زیست یعنی: مردم! نفس کم آوردم
غزل کم آوردم، هم‌قفس کم آوردم

شبیه آدم برفی، شبیه بستنیِ
شبیه رابطه‌های کجِ گسستنیِ

شبیه حلقه‌ی زنجیرهای پاره شده
شبیه شعر بزک کرده... استعاره شده

شبیه لحظه پرواز و بغض یک چمدان
شبیه حسرت پروازِ تا ابد تهران

دو زیست شد دل من تا نمیرد از دوری
شبیه خاطره‌ی سرد سنگ بر گوری

 

فاطمه شمس

چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...

نه لب گشایدم از گل , نه دل کشد به نبید 
 چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید !

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت         
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد          
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن              
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست    
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد     
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ تو ام چشم روشنایی نیست         
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز    
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟          
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد        
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

 

ه. الف. سایه

که آسمان تو دور است و من شکسته پرم...


نخواستم‌ که ‌به ‌من ‌درس آب و نان ‌بدهی
مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی
...
نخواستم که بگویم: «پدر بمان با من»
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

نخواستم که بگویی چه می شود بی ‌تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی

«قبول» کردی و کردم جدایی و غم را
که ‌خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی

برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!!

قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من به آسمان برسد

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت

فروختم همه ‌ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را

فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها

و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها
میان خنده‌ی «هرچند»ها و«لابد»ها

و گم شدند تمامی آن اصولی که...
و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که...

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم

بگیر و پاره ‌کن این روزهای‌ زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...

شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل «بازی دراز»ها مرده

قرار تازه‌ ی ‌من، توی ‌کوچه، ساعت ‌هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه

شبی ‌که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

نشسته است زمستان، بهار خوابیده
شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده

بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!
پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟
که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را
که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

که باز زنده کنم خاطرات دورم را
که پس بگیرم از این سال ها غرورم را

هزار ترکش اندوه مانده توی سرم
نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

هزار مدفن گمنام روبروی من است
هزار ابر لجوجند توی چشم ِ ترم

که ‌بیست ‌سال ‌گذشته ‌ست، بیست ‌سال ‌تمام
هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

نمی رسیم بـه هم مثل ریل های قطار
که آسمان ‌تو ‌دور است ‌و من ‌شکسته ‌پرم

تمام عشق، تمام ِ زمان، تمام زمین
تمام شعر من و اشک های مختصرم

تمام آنچه ‌که باید، تمام ‌آنچه ‌که نیست
برای خوبترین واژه ی جهان: پدرم!

سید مهدی موسوی

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی...

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی

من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زان که التفات بدین مختصر کنی

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم
تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

 

سعدی

یک روز باید بگذرم، از زیر قرآن، از خودم...

من کیستم؟ من کیستم؟  مردی هراسان از خودم
هر لحظه بر می خیزم، از خوابی پریشان، از خودم

در بی نشانی های خود دنبال من بودم ولی
بی پرسه دور افتاده ام  چندین خیابان از خودم

تا چشم می بندم جهان در سایه پنهان می شود
من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از خودم

من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از تو  و ...
از درد های ساده ی پیدا و پنهان از خودم

آهو تویی، صحرا منم، اما دلم آرام نیست
گاهی گریزان از تو و گاهی گریزان از خودم

آهی فرو می ریزم از پس لرزه های پلک هات
می سازم از هر ناگهان، یک نام ویران از خودم

من خواب دیدم آسمان دارد زمینم می زند
یک دودمان برخاستم افتان و خیزان از خودم

عمری من بد کیش را تا حیرت آیینه ای
آوردم و هی ساختم یک نا مسلمان از خودم

دیگر مپرس از من نشان، در بی نشانی ها گمم
دیگر نمی دانم جز این، چندین و چندان از خودم

بارانم و می خواستم در ناله پیدایم کنی
ردّی اگر نگذاشتم در این بیابان از خودم

عمری نفس فرسوده ام در زیر بار زندگی
با مرگ می گیرم ولی یک روز تاوان از خودم

باید مرا راهی کنی با آیه های اشک خود
یک روز باید بگذرم از زیر قرآن از خودم

من دور خواهم شد شبی، از بغض سرد ایستگاه
یک نرمه باران از تو و  چندین زمستان از خودم

موجی وزید از هرچه هیچ، آب از سر دریا گذشت
بگذار من هم بگذرم اینگونه آسان از خودم

 

محمدحسین بهرامیان

سیبی شدی که گاه نصیبم نمی‌شوی...


بر شاخه ای نشستی و سیبم نمی شوی
دلتنگ دست های غریبم نمی شوی


در خوابهای من کسی از راه می رسد
تعبیر خوابهای عجیبم نمی شوی؟


بیمارم آن چنان که حریفت نمی شوم
بی تابی آن چنان که طبیبم نمی شوی

من کوهم و تو کوهنوردی که بی گمان
قربانی فراز و نشیبم نمی شوی


دستی شدم که گاه رفیقت نمی شوم
سیبی شدی که گاه نصیبم نمی شوی...

 

ناصر حامدی 

بخند! گرچه تو با خنده هم غم‌انگیزی...

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 فاضل نظری

 

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما...

بفرماييد فروردين شود اسفندهاي ما
نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخندهاي ما

بفرماييد هرچيزي همان باشد که مي‌خواهد
همان ، يعني نه مانند من و مانندهاي ما

بفرماييد تا اين بي‌چراتر کار عالم ؛ عشق
... رها باشد از اين چون و چرا و چندهاي ما

سرِ مويي اگر با عاشقان داري سرِ ياري
بيفشان زلف و مشکن حلقه‌ي پيوندهاي ما

به بالايت قسم، سرو و صنوبر با تو مي‌بالند
بيا تا راست باشد عاقبت سوگندهاي ما

شب و روز از تو مي‌گوييم و مي‌گويند، کاري کن
که «مي‌بينم» بگيرد جاي «مي‌گويند»هاي ما

نمي‌دانم کجايي يا که‌اي، آنقدر مي‌دانم
که مي‌آيي که بگشايي گره از بندهاي ما

بفرماييد فردا زودتر فردا شود ، امروز
همين حالا بيايد وعده‌ي آينده هاي ما

 

قیصر امین‌پور

یک بار هم بابای معلوم‌الاثر باش...

ای پیش پرواز کبوتر های زخمی

بابای مفقود الاثر! بابای زخمی!


دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر

پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد

 

اینجا کنار قاب عکست جان سپردم

از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب یک تکانی لا اقل مرد حسابی!

یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو
از سیم های خاردار قاب رد شو

برگرد تنها یک بغل بابای من باش
ها! یک بغل برگرد، تنها جای من باش

 

ای دست هایت آرزوی دستهایم

ناز و ادایم مانده روی دست هایم

شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
یک مشت خاک بی نشان و بی پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!!

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که توی تار عنکبوت است

امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی

ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش

 

عبدالکریم زارع

از این پس هرکه نام عشق را آورد نامرد است...

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامر بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم
از اين پس هر كه نام عشق را آورد نامرد است

 

فاضل نظری

 

بی‌روسری بیا که دقیقا ببینمت...

بی روسری بیا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتی اگر که در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بین ماندن و رفتن ببینمت
 
مسلم محبّی

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
...
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

حسین منزوی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم...

باید خبر را بی‌خبر باشی بفهمی
در انتظارش پشت در باشی بفهمی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم
از من مگر دیوانه‌تر باشی بفهمی

آیا چه می‌دانی از این خاکستر سرد؟
در عشق باید شعله‌ور باشی بفهمی

یک‌ـ‌دو قدم نه... شعر را باید که وقتی
یک عمر با من همسفر باشی بفهمی

بیهوده فرزندم نمی‌خوانم غزل را
حس مرا باید پدر باشی بفهمی

بهتر که با من نیستی هم‌درد، هرچند
تازه نمی‌فهمی اگر باشی بفهمی!

چیزی نمی‌فهمی تو از این داغ‌نامه
حرف مرا باید جگر باشی بفهمی

امیر اکبرزاده

چگونه بی‌خبری از جهان جانکاهم؟!

 

چگونه بی‌خبری از جهان جانکاهم؟
نمی‌رسند مگر نامه‌های گهگاهم

خیال من به تو قد می‌دهد همین کافی‌ست
نمی‌رسد به تو وقتی که دست کوتاهم

غروب، تازه طلوع غم غریبان است
چه دیر با شب من آشنا شدی ماهم!

به سمتِ مقصد، یا جاده‌ها کش آمده‌اند
و یا هنوز من ِ خسته اوّل ِ راهم

فقط نه اینکه دل من گرفته، می‌بارم
گرفته بی تو دل ابرهای دنیا هم

من و تو ساکن یک پیله بوده‌ایم اما
بدل شدی تو به فریاد، من هنوز آهم

زیادی از سر من، چون نخواستم جز این
مرا ببخش اگر از تو کم نمی‌خواهم

 

امیر اکبرزاده

دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت

 

دوش از نظر خیال تو دامن کشان گــذشت

اشک آنقدر دوید ز پی، کز فغان گـــــذشت

تا پَر فشانده ایم، ز خود هم گــذشته ایــم

دنیا غم تو نیست که نتـــوان از آن گذشت

دارد غـــــــبار قــافــــلـــۀ نــا امیـــــــدی ام

از پا نشستنی که ز عالــــم توان گـــذشت

بــرق و شرار، محــمل فــــرصت نمی کشد

عمری نداشتم که بگویم چسان گــــذشت

تــا غنچـــه دَم زنــد ز شکفتن، بهـــــار رفت

تا نــاله گـل کــــند ز جرس، کاروان گــذشت

بیرون نــتاخته است ازاین عــرصه هیچ کس

واماندئی است این که تو گویی فلان گذشت

ای معنی! آب شو  که ز ننگ شعــور خـلق

انصــــاف نیـــز آب شد و از جهــــان گذشت

یک نقــــــطه پــــل ز آبلــۀ پا کــفایت است

زین بحر، همچو موج گهر می توان گذشت

گــــر بگـــــذری ز کشمکش چـــرخ، واصلی

محـــو نشانه است چو تیر از کمان گذشت

وا مــــانــــدگـــی ز عــــافیتم بی نیـاز کـرد

بال آن قدر شکست که از آشیان گـــذشت

طی شد بساط عمر به پای شکست رنـگ

بر شمع یک بهـــار گل زعفــــران گــــذشت

دلـــدار رفت و مــن بــه وداعی نسوختــــم

یارب چه برق بر من آتش به جان گــذشت

تمکین کجا به سعی خــرامت رضا دهــــد؟

کم نیست این که نام تو ام بر زبان گذشت

بیدل! چـه مشکل است ز دنیـــا گذشتنم

یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت

سفر مرا به تو نزدیک‌تر نخواهد کرد

سفـر مگــو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگـر منـــم که دلـم بـی تـو سر نخــواهد کرد 

مـن و تــو پـنــجـــره هـای قـطار در سفــریـم
 سفـــر مـرا بـه تــو نـزدیــک تـر نخـواهـد کـرد

  ببــر بـه بـی هدفـی دسـت بـر کمان و ببیـن
 کجـاسـت آنـکـه دلــش را سپــر نخواهد کرد

   خبـــر تــریـن خبـــر روزگار بــی‌خبری‌ست
 خوشـا که مــرگ کسـی را خبر نخواهد کرد

   مـرا به لفظ کهـن عیــب می کننـد و رواست
 که سینه سوخته از "می" حذر نخواهد کرد

 

فاضل نظری

 

غرض، رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد...

به تنهايي گرفتارند مشتي بي پناه اينجا
مسافرخانه رنج است يا تبعيدگاه اينجا

غرض رنجيدن ما بود از دنيا كه حاصل شد
 مكن اي زندگي عمر مرا ديگر تباه اينجا

براي چرخش اين آسياب كهنه دلسنگ
به خون خويش مي‌غلطند خلقي بي‌گناه اينجا

نشان خانه ما را در اين صحراي سر در گم
بپرس از كاروان هايي كه گم كردند راه اينجا

اگر شادي سراغ از ما بگيرد جاي حيرت نيست
نشان مي‌جويد از من تا نيايد اشتباه اينجا

تو زيبايي و زيبايي در اينجا كم گناهي نيست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری

ایمان منی، سست و ظریف و شکننده...

جا مي‌خورد از تردي ساق تو پرنده!
ايمان مني - سست و ظريف و شكننده!-

هم، چون كف امواج «خزر» چشم‌گريزي
هم، مثل شكوه سبلان خيره‌كننده!

مي‌خواست مرا مرگ دهد آن كه نهاده‌ست
بر خوان لبان تو، مرباي كشنده!

چون رشته‌ي ابريشم قاليچه‌ي شرقي‌ ست
بر پوست شفاف تو رگ‌هاي خزنده!

غير از تو كه يك شاخه‌‌ي گل بين دو سيبي
چشم چه كسي ديده گل ميوه دهنده!؟

لب‌هاي تو اندوخته‌ي آب حيات است
اسراف نكن اين همه در مصرف خنده!

اي قصه‌ي موعود هزار و يكمين شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده

افسوس كه چون اشك، توان گذرم نيست
از گونه‌ي سرخ تو – پل گريه و خنده -!

عشق تو قماري‌ست كه بازنده ندارد
اي دست تو پيوسته پر از برگ برنده!

غلامرضا طریقی