نگهت دفتر رازیست که من می‌دانم


خفته در چشم تو نازیست كه من می دانم
نگهت دفتر رازیست كه من می دانم

قصه یی را كه به من طره كوتاه تو گفت
رشته عمر درازیست كه من می دانم

بی نیازانه به ما می گذرد دوست ، ولی
...سینه اش بحر نیازیست كه من می دانم

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه را سوز و گدازیست كه من می دانم

یك حقیقت به جهان هست كه عشقش خوانند
آن ای دوست مجازیست كه من می دانم

 

 

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است/ شبیه بودن گل‌های بی‌شمیم به هم

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم

از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم 

 

به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج

چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم 

 

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

 

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است

شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

 

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

 

بیا شویم چو خاکستری رها در باد

من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

 

فاضل نظری

از آسمان، دلخوش به یک رنگین‌کمانم

ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه می‌خواهم بدانم

 

دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم

 

کوتاهی عمر گل از بالانشینی‌ست

اکنون که می‌بینند خارم، در امانم

 

دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک

فواره‌ای بین زمین و آسمانم

 

آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم

اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم

 

قفل قفس باز و قناری‌ها هراسان

دل‌کندن آسان نیست! آیا می‌توانم؟


 

فاضل نظری

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جستجو نکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

 

در قلب من سراغ غم خویش را مگیر

خاکسترِ گداخته را زیر و رو مکن

 

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

 

راز من است غنچه‌ی لب‌های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

 

دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است

با یکدگر دو آینه را رو برو مکن

 

فاضل نظری

آن چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم...

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه‌ی چشم
آن‌قدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌‌‌ی غم بود و جگر گوشه‌ی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم

فرخی یزدی

 

 نه چندان بی‌ربط: http://www.4shared.com/audio/hiXlUSQk/Hayedeh_-_Afsaneye_Shirin.html

نه با تو ایم، نه بی تو، چه روزگار بدی...

رها شدیم رها مثل روح بی جسدی

نه با توایم و نه بی تو چه روزگار بدی

 

رها شدیم در آیینه های تو در تو

چه ازدحام عجیبی چه شهر بی عددی

 

رها شدیم در این کوچه های سر گردان

نه آستانه ی عشقی نه خانه ی خردی

 

مرا به حاشیه ی سرد زندگی آورد

امید رو به زوالی دلیل نا بلدی

 

ستاره ای شدم و در خودم درخشیدم

ولی چه سود که چشمی نمی کند رصدی

 

مگر به سایه نام تو رو کنم پس از این

که در پناه تو امن است یا علی مددی

 


عبدالجبار کاکایی

ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد

خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تاقویم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد

جرعهٔ پیر خرابات بران رند حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد

وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی؟
ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد...

 

وحشی

 

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت...

خاقانی

ماهی دلمرده‌ام، چگونه نگریم؟!

بغض فروخورده ام ،چگونه نگریم
غنچه پژمرده ام ،چگونه نگریم…

رودم و با گریه دور میشوم از خویش
از همه آزرده ام ،چگونه نگریم…

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام ،چگونه نگریم…

پرسشم از راز بیوفایی او بود
حال که پی برده ام ،چگونه نگریم...

فاضل نظری

این مهملات، یک غزل عاشقانه نیست

اين شعر را برای سرودن سروده ام
تنها برای پوچ نبودن سروده ام

شايد دلم هوای پريدن گرفته بود
شايد برای بال گشودن سروده ام

شايد برای آدم و حوای لعنتی
يا داستان سيب ربودن سروده ام

شايد برای لاله ... شايد برای تو
شايد برای شيفته بودن سروده ام

يا نه برای کندن زنجير از اين مزار
آری برای قطع نمودن سروده ام

اين مهملات يک غزل عاشقانه نيست
اين را فقط برای سرودن سروده ام

سيد هانی رضوی

امشب برای فلسفه خواندن قشنگ نیست

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود
بی تو برای شعر سرودن بهانه نيست
دلخوش مشو دوباره به آهنگ اين کلام
 « اين مهملات يک غزل عاشقانه نيست »

امشب سقوط کشور من انقلاب تو
آشوب از سکوت غزل داد می زند
ويرانه می شود همه ی جاودانه ها
مردی ميان حادثه فرياد می زند

امشب برای فلسفه خواندن قشنگ نيست
من کيستم ... ؟ خدا و جهان چيست ... ؟
حرف مفت !
اصلا به من چه سارتر و يا کانت يا هگل
درباره ی خدا و من و جامعه چه گفت !

درباره ی خودم که تويی فکر می کنم
ساعت به سوی لحظه ی تکرار می رود
ذهنم برای ماندن اين بيت خوب شعر
در جستجوی قافيه ای « آر » ! می دود

معنی کن اين شبی که هراس از نهايتی
می گيرد از لبم غزل عاشقانه را
ترديد از تنفس ياسم که می دمد
پر می کند هوای پر از رنج خانه را

شب می رود ... دوباره سحر می شود و باز
يک « شبسروده »‌ از من و آن هم تمام نيست
تا صبح اين شکسته ترين عاشق تو را
رويی برای گفتن حتی سلام نيست

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود

...

سيد محسن حسينی طه

دیگر از راه دور با حسرت، اسمتان را صدا نخواهم کرد...

 دیگر از راه دور با حسرت 
اسمتان را صدا نخواهم کرد

سر سجاده مثل مادر خود
یارضا یا رضا نخواهم کرد

مادرم گفته التماس دعا
من فقط گفته ام که محتاجم

تو یقینا شنیده ای من هم
هیچ کس را دعا نخواهم کرد

مگر عقلم کم است پر بزنم
 مگر عقلم کم است در بزنم

تو مرا از خودت نخواهی کرد
و منم با تو تا نخواهم کرد

 

 برو با کفتران خود خوش باش
من بیچاره چون کلاغم که

آسمان سفید مشهد را
با حضورم سیا نخواهم کرد

آره زیباست بچه آهوی
 من کریهم سیاهم و زشتم

میروم گم شوم از اینجا که
 حقتان را ادا نخواهم کرد

 

مهدی فهیمی

پیمانه‌ها تمام اگر سم شود چه باک؟!

سهم تو از بهار اگر غم شود چه باک؟!
چشمت اگر که چشمه ی شبنم شود چه باک؟!

ای خاک! ریشه های تو با خون عجین شده ست
سهم ات اگر که خون دمادم شود چه باک؟!

از تو هزار سیل خروشان گذشته است
حالا اگر که بارش نم نم شود چه باک؟!

دست تبر رسید و درختی بریده شد
از باغ ما درختی اگر کم شود چه باک؟!

با مستی شراب نه، با تلخی اش خوشیم
پیمانه ها تمام اگر سم شود چه باک؟!

شهری که گوشه گوشه ی آن مجلس عزاست
یکسر اگر که خیمه ی ماتم شود چه باک؟!

تقویم عشق، دم به دم اش وقت روضه است
هر روز اگر که وقف محرم شود چه باک؟!

سید محمد مهدی شفیعی