چرا تـــو؟
چرا تنها تو؟
هندسه‌ی حیات مرا در هم می‌ریزی،
پابرهنه به جهان کوچک‌م وارد می‌شوی،
در را می‌بندی
و من
اعتراضی نمی‌کنم؟
چرا تنها تو؟


..
نزار قبانی

تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

شبیه . . . ساده بگویم کسی شبیهت نیست

هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

 

تو جان شعر منی و جهان چشمانم

مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 

تمام دلخوشی لحظه های من از توست

تو آن آن زمانی که فکر می کردم

 

درست مثل همانی که در پی ات بودم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

 مریم سقلاطونی

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

گل محمدی من ، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم
اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

 

فاضل نظری

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
بخود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یکروتر
من اینها هر دو با آیینه ی دل رو به رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه ی پنهان حکایت با صبا کردم

فرودآ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت جستجو کردم

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

ملول از ناله ی بلبل نباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

از این پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

شهریار

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

 

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

 

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

 

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

 

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

 

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

 

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند

 

حسین منزوی

تو دریای من بودی،‌آغوش وا کن...

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور انجا بمیرد


گروهی بر انند که این مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد انجا بمیرد

شب مرگ از بیم انجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این گفته گویم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی از اغوش دریا براید
شبی هم در اغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی! اغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

 مهدی حمیدی

 

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟


بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

-مژگان عباسلو

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

 

هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..

عاشق شدم!چه وقت!چگونه!چرا!چقدر!

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو ،

از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-

من راشکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت

من را چرا شکست،چرا ساخت یا چقدر!

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر-

مانند پیچکی که بپیچد به روح من-

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر-

 تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر-

خوبست با تو،با همه بی وفاییت

قلبم گرفته است،نپرس از کجا،چقدر!

قلبم گرفته است سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

نغمه مستشار نظامی

 تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید


نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید


توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زان لیک 
چه گویم جور حسرت چون به گفتن در نمی آید


چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟
... تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید


ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید


دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

 

مهدی اخوان ثالث

هرگز چه دور است، آه!

با من بگو: " وقتی که صدها صد هزاران سال
بگذشت،
آنگاه ..."
اما مگو: "هرگز!"
هرگز چه دور است، آه!
هرگز چه وحشتناک،
هرگز چه بی رحم است!
 
اسماعیل خوئی

شعر می گویم و گُه روی ورق می آید
از همه زندگی ام بوی عرق می آید
خواب خوش بودم و سردردِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست
چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده
ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!
زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط خاموشی
خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن
بی تفاوت وسط گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده
بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت:
«سلام... »
چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم
خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:برو...

سید مهدی موسوی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست    تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم     پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید        حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید          همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه    ای بسا باغ و بهاران که که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت    گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل        هر کجا نامه ی عشقست نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر    وه از این آتش روشن که به جان من و توست

 

 

ه.الف. سایه

قبول کن که ازین تلخ‌تر نخواهم دید...

از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید
سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید

دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید

به ریگ همسفر رودخانه می گفتم
از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید

قبول  کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید

فقط به صاحب اسمم سپردمت زیرا
که تیر آهم را بی اثر نخواهم دید..

شاعری آشفته ام، هنجار یادم می‌رود

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود

با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود

راستی چندیست می خواهم بگویم بی شماردوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشب شب های تلخ و تار یادم می رود

شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود

...

من پر از شور غزل های تو ام اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!

 نجمه زارع

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کز این قصه دست برداریم

مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند

که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

در آستانه ی رفتن، در امتداد غروب

دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایی که زیر آوار است.

 

محمد سلمانی

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هاشان

الفبای دلت معنای"نشکن!" را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی "دوستت دارم"

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشم هایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد

 

نجمه زارع

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!

 

امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

 

 

فریدون مشیری