زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود

حجم حقیری است

که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت

قلمرو نگاه تو دور تر از پیداست

و چشمان تو معبدی

که ابر ها نماز باران را در آن سجده می کنند

این را فرشته ها حتی می دانند

که نیمی از تو هنوز

نا مکشوف مانده است

از خلاء نا معلوم ترس

دست هایی که با نیت مکاشفه

در تو سفر کردند

حیران

در شیب جمجمه ایستاده اند

تو آن اشاره ای که بر براق طوفان نشسته ای

تو آن انعطافی

که پیشاپیش باران می روی

آن کس که تو را نسراید

بیمار است

زمین

بی تو طاول معلقی است

بر سینه ی آسمان

و خورشید اگر چه بزرگ است

هنوز کوچک است

اگر با جبین تو برابر شود !

دنباله تو

جنگل خورشید است

شاید فقط

خاک نامعلوم قیامت

ظرفیت تو را دارد

زمین اگر چشم داشت

بزرگواری تو این سان غریب نمی ماند

هیچ جراتی جز قلب تو نسوخت

سپید تر از سپیده

بر شیفته ی صبح ایستاده ای

و از جیب خویش

خورشی می پراکنی

از معنویت نا محدود

زود است حتی در زمین

نام تو برده شود

زمین فقط

پنج تابسستان به عدالت تن داد

و سبزی این سال ها

تتمه ی آن جویبار بزرگ است

که از سرچشمه ی نا پیدایی جوشید

و گرنه خاک

بی تو جرأت آبادانی نیست

تو را با دیدنی های مأنوس می سنجم

من اگر می دانستم

پشت آسمان چیست

تو همانی

تو آن بهار نا تمامی

که زمین عقیم

دیگر هیچ گاه به این تجربه ی سبز تن نداد

آن یک بار نیز

در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی

شب و روز

بی قراری پلک های توست

و گرنه خورشید

به نور افشانی خود امید وار نیست

صبح انعکاس لبخند توست

که دم مرگ به جای آوردی

آن قسمت از زمین

که نام تو را نبرد

یخبندان است

ای پهناوری که

عشق و شمشیر را

به یک بستر آوردی

دنیا نمی تواند بداند

تو کیستی !

(شعر از : سلمان هراتی )

در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم...

آرام در رثای خودم گریه می‌کنم
در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم

زانو بغل گرفته و مانند کودکان
لج می‌کنم برای خودم، گریه می‌کنم

چونان مسافری که کسی نیست خویش او
چون چشمه پشت پای خودم گریه می‌کنم

پیش چراغ‌های جهان سرخ می‌شوم
از شرم چشم‌های خودم گریه می‌‌کنم

بسیار ساده‌ام من آواره، مدتی است
با یاد روستای خودم گریه می‌کنم

ای دل عجیب خسته‌ام از درد مردمان
امشب فقط به ‌جای خودم گریه می‌کنم

علی محمد مودب

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

 

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

 

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

 

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

 

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

 

از :  نجمه زارع

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…

نجمه زارع

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

 

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

 

غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

 

عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

 

هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها

 

می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...

بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها


نجمه زارع

تو
ممکن است
از من
دور شده باشی
اما کوچک...
               هرگز!

بگذار بگویند
چیزی از پرسپکتیو نمی‌داند

مژگان عباسلو

وقت است که بنشينی و گيسو بگشايی
تا با تو بگويم غم شبهای جدايی‌

بزم تو مرا می طلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايی

تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانه ی پرواز بود مرغ هوايی

با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوايی

عمری ست که ما منتظر باد صباييم
تا بو که چه پيغام دهد باد صبايی

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی اين نای
بشنيد و نشد آگه از انديشه ی نايی

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آينه ات ديد و ندانست کجايی

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بيرونی ازين پرده ی تنگ شنوايی
در آينه بندان پريخانه ی چشمم
بنشين که به مهمانی ديدار خود آيی
بينی که دری از تو به روی تو گشايند
هر در که برين خانه ی آيينه گشايی

چون سايه مرا تنگ در آغوش گرفتست
خوش باد مرا صحبت اين يار سرايی !

 

ه.الف. سایه

شعر هم اگر نگویم
مرا
که هیچ گلی هم‌نامم نیست
و هیچ خیابانی به نامم
چگونه به یاد خواهی آورد؟

مژگان عباسلو

در سال صرفه جویی لبخند

پروانه های رنگ پریده

روی لبان ما

پرپر زدند

لبخند ما

به زخم بدل شد

و زخم هایمان

تا استخوان رسیدند

و بوسه هایمان

پوسید

ما

لبخند استخوانی خود را

در لا به لای زخم نهان کردیم

صد سال آزگار

ماندیم

و زخم های خشک ترک خورده را

در متن لایه های نمک

خواباندیم

اما

در روزهای ریخت و پاش لبخند

قصابکان پروار

و کاسبان رسمی پروانه دار

لبخندهای یخ زده خویش را

بر پیشخوان خود

به تماشا گذاشتند!

 

زنده‌یاد قیصر امین‌پور

چقدر صورت تو از همیشه ماهتر است
چقدر روی من از زندگی سیاهتر است
فرار می کنم از پوچی خودم به خودم
و عشق راه جدیدی که اشتباهتر است
کدام جُرم عزیزم؟! در این شب جادو
گناه می کند آن کس که بی گناهتر است
تو فرق می کنی اصلا! بهم بریز و برو
نگاه کن که نگاهت مرا نگاهتر است!!
چه اتّهام عجیبی است: من جنون دارم!
فقط دلی است که ازبرّه سربه راهتراست


مهدی موسوی...

به افتخار گودر


اوّل به سراغ اورکاتی‌ها رفتند.
ما اورکاتی نبودیم، اعتراضی نکردیم.
سپس به یاهو 360 حمله بردند.
ما 360 ای نبودیم و اعتراضی نکردیم.
آن گاه به مای اِسپیسی‌ها فشار آوردند.
ما مای اسپیس ای نبودیم، اعتراضی نکردیم.
سرانجام به سراغ گودری‌ها آمدند.
هر چه فریاد زدیم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.
 
 
از خلال نوت های گوگل ریدر...